دظلغتنامه دهخدادظ. [ دَظظ ] (ع مص ) راندن . (از منتهی الارب ). طرد کردن . (از اقرب الموارد). || شک کردن . || دریدن . (از منتهی الارب ).
دزلغتنامه دهخدادز. [ دَ ] (اِ) دژ. کوشک و بالاخانه . (برهان ). کوشک . (جهانگیری ). رواق . دهلیز. کاشانه . کوشک . بالاخانه . (ناظم الاطباء) : چو ببرید رستم بن شاخ گزبیامد ز دری
دذیلغتنامه دهخدادذی . [ ] (اِخ ) به گفته ٔ طبری از دختران سیامک بوده است . (تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 3).
دذیلغتنامه دهخدادذی . [ ] (اِخ ) به گفته ٔ طبری از دختران سیامک بوده است . (تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 3).
اسدالذیاللغتنامه دهخدااسدالذیال . [ اَ س َ دُذْ ذَی ْ یا ] (اِخ ) جد ربیعبن زیادبن اسدالذیال الحارثی است که عثمان اورا با سپاهی بسیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ص 80). و در بلاذری ص 400
تأکیدالذم بمایشبه المدحلغتنامه دهخداتأکیدالذم بمایشبه المدح . [ ت َءْ دُذْ ذَم ْ م ِ ب ِ ی ُ ب ِ هَُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) صاحب آنندراج بنقل از مطلعالسعدین وارسته آرد: مقابل است به تأکیدالمدح بم
دتهوشلغتنامه دهخدادتهوش . [ دَ ] (اِ) هیأت اوستایی کلمه ٔ «دی » است . هیأت دیگر آن دَذوَه است «دادار» یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است . این کلمه از م
ذلغتنامه دهخداذ. (حرف ) حرف نهم است از حروف الفبای عرب و یازدهم از الفبای فارسی و بیست و پنجم از حروف ابجد و در حساب جمّل آن را به هفتصد دارند. و نام آن ذال است و گاه برای اس