ددلغتنامه دهخدادد. [ دَ ] (ع اِ) بازی . (از مهذب الاسماء). هزل . لهو. بازی . و فی الحدیث : ما انا من دد و لاالدد منی . و فیه لغات هذا: دد. دداً. ددن و ددد. || پاره ای از زمان . (از منتهی الارب ).
ددلغتنامه دهخدادد. [ دُ ] (اِ صوت ) به هندی کلمه ای است که جانور چرنده مثل سگ وگربه را بدان رانند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
ددفرهنگ فارسی عمیدجانور درنده مانند شیر، پلنگ، و گرگ: ◻︎ نه هر آدمیزاده از دد بِه است / که دد زآدمیزادۀ بد بِه است (سعدی۲: ۶۲).
ذیت و ذیتلغتنامه دهخداذیت و ذیت . [ ذَ وَ ذَ ] (ع ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) این و آن . || چنین و چنین . کیت و کیت .
دتلغتنامه دهخدادت . [ دَت ْ ت ُ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دتلغتنامه دهخدادت . [ دُ ت ِ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دثلغتنامه دهخدادث . [ دَث ث ] (ع اِ) باران خرد. مطر ضعیف . (اقرب الموارد). باران ضعیف . باران ریزه و ضعیف . (منتهی الارب ). دثاث . || رمی مقارب از پس جامه . (منتهی الارب ). تیراندازی از نزدیک از پس جامه : دث الصید الصیاد؛ تیر انداخت صیاد مقارب آن شکار را از پس جامه . (ناظم الاطباء). || ضرب
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) (ارمیا 25:23 و 49:8) مقاطعه ای از بلاد عرب می باشد که در جنوب زمین ادوم واقع و ذریه ٔ ابن ریقشان بن ابراهیم در آنجا سکو
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) (بمعنی زمین پست ) ابن رعمه بن کوش بن حام بن نوح . (سفر پیدایش 10:7) (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به ماده ٔ قبل و نیز دو ماده ٔ بعد شود.
ددالهلغتنامه دهخدادداله . [ دُ ل َ / ل ِ ] (اِ) دواله . بازی الک دلک . رجوع به الک دلک و رجوع به قله و مقلاة شود.
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) مقاطعه ای از بلاد عرب در حوالی خلیج فارس و این مقاطعه با «صور» تجارت می نمود و عاج و آبنوس و قالیچه بدانجا می فرستاد (حزقیال 25:13 و 27:<span class="hl"
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (ع ص ) مرد بی فایده . (منتهی الارب ). || شمشیر کند. (از منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || شمشیربران . (از لغات اضداد است ) (منتهی الارب ). شمشیر تیز.
آدمیزادهفرهنگ فارسی عمید= آدمیزاد: ◻︎ نه هر آدمیزاده از دد به است / که دد ز آدمیزادۀ بد به است (سعدی۱: ۶۲).
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) (ارمیا 25:23 و 49:8) مقاطعه ای از بلاد عرب می باشد که در جنوب زمین ادوم واقع و ذریه ٔ ابن ریقشان بن ابراهیم در آنجا سکو
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) (بمعنی زمین پست ) ابن رعمه بن کوش بن حام بن نوح . (سفر پیدایش 10:7) (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به ماده ٔ قبل و نیز دو ماده ٔ بعد شود.
دد و داملغتنامه دهخدادد و دام . [ دَ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )اوابد. (مرکب از: دد، جانور درنده + دام ، جانور بی گزند). از اتباع اند. رجوع به ترکیبات ذیل «دد» شود.
ددالهلغتنامه دهخدادداله . [ دُ ل َ / ل ِ ] (اِ) دواله . بازی الک دلک . رجوع به الک دلک و رجوع به قله و مقلاة شود.
ددانلغتنامه دهخداددان . [ دَ ] (اِخ ) مقاطعه ای از بلاد عرب در حوالی خلیج فارس و این مقاطعه با «صور» تجارت می نمود و عاج و آبنوس و قالیچه بدانجا می فرستاد (حزقیال 25:13 و 27:<span class="hl"
دام و ددلغتنامه دهخدادام و دد. [ م ُ دَ ] (ترکیب عطفی ) (ازدام + دد). به معنی حیوان اهلی و وحشی : اگر بد کنی چون دد و دام ، توجدانیستی هم تو از دام و دد. ناصرخسرو.چو بر نسبتی راند انگشت خودبخسبد بر آواز او دام و دد. <p class="a
دددلغتنامه دهخداددد. [ دَ دَ ] (ع اِ) بازی . (منتهی الارب ).لعب . بازی و لهو. (ناظم الاطباء). رجوع به دد شود.
دددلغتنامه دهخداددد. [ دَ دِ ] (ع ص ) بازی دوست . بازیگوش . (ناظم الاطباء). در گفته طرماح : و استطرقت طعنهم لما احزأل بهم آل الضحی ناشطاً من داعب دَدِد.(از منتهی الارب ).
حددلغتنامه دهخداحدد. [ ] (اِخ ) (به معنی حدت ) یکی از اولاد اسماعیل میباشد (اول تواریخ ایام 1:30) که در سِفْرِ پیدایش (25:15) حدار خوانده شده است . (قاموس ک
حددلغتنامه دهخداحدد. [ ح َ دَ ] (اِخ ) کوهی است مشرف بر تیماء. ابن السکیت گوید: حدد سرزمین کلب و آنرا از قول کلبی در شرح شعر نابغه یافته است . (معجم البلدان ).