داوری انداختنلغتنامه دهخداداوری انداختن . [ وَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) داوری افکندن . داوری بپا کردن . رجوع به داوری شود. (آنندراج ).
داوریدیکشنری فارسی به انگلیسیadjudication, arbitrament, arbitration, decision, doom, estimate, eye, judgment, pronouncement, verdict
داوریلغتنامه دهخداداوری . [ وَ ] (حامص ) عمل داور. قضا. حکومت . قضاوت . حکم دیوان کردن . حکمیت . محاکمه کردن . (برهان ). یکسو نمودن میان نیک و بد. (برهان ) (شرفنامه ). احکومة. (م
داوری افکندنلغتنامه دهخداداوری افکندن . [ وَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) داوری انداختن . داوری بپا کردن . رجوع به داوری شود. || داوری بردن : بپیچی تو زان گرچه نیک اختری چو با کردگار افکند دا
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
برانداختنلغتنامه دهخدابرانداختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) انداختن . برافکندن . (آنندراج ). افکندن . به اطراف افکندن . (ناظم الاطباء) : موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
آوریلغتنامه دهخداآوری . [ وَ ] (ص نسبی ) موقن . مؤمن . معتقد. صاحب یقین . گرویده : کسی کو بمحشر بود آوری ندارد بکس کینه و داوری . ابوشکور. || یقین و درست . (صحاح الفرس ). || (ق
مرافعةلغتنامه دهخدامرافعة. [ م ُ ف َ ع َ ] (ع مص ) چیزی با کسی به ملک یا به قاضی برداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شکایت بردن پیش حاکم و نزدیک حاکم شدن با خصم . (آنندراج ).