داهیلغتنامه دهخداداهی . (حامص ) داه بودن . کنیز بودن : خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست .سنائی .
داهیلغتنامه دهخداداهی . (ع ص ) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). دغا. ریمن . هفت خط : گه سیاه آید بر تو فلک داهی گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید. ناصرخسرو.تو ماهیکی ضعیفی و بحرس
داحیلغتنامه دهخداداحی . (ع ص ) گستراننده و فراخ گرداننده ٔ زمین یعنی خداوند تبارک و تعالی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
داهی شدنلغتنامه دهخداداهی شدن . [ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دهو. (تاج المصادر بیهقی ). دهاة.دهاء. (تاج المصادر بیهقی ). زیرک شدن . نابغه شدن .
داهی طبعلغتنامه دهخداداهی طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) زیرک طبع. که سرشت داهیان دارد. که طبع زیرکان دارد : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293).
داهی کندلغتنامه دهخداداهی کند. [ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب . سر راه مالروجاسک به میناب با 10 تن سکنه . مزارع زن بند، شور و راهگا جزء این ده است . (فرهنگ جغ
داهی شدنلغتنامه دهخداداهی شدن . [ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دهو. (تاج المصادر بیهقی ). دهاة.دهاء. (تاج المصادر بیهقی ). زیرک شدن . نابغه شدن .
داهی طبعلغتنامه دهخداداهی طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) زیرک طبع. که سرشت داهیان دارد. که طبع زیرکان دارد : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293).
داهی کندلغتنامه دهخداداهی کند. [ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب . سر راه مالروجاسک به میناب با 10 تن سکنه . مزارع زن بند، شور و راهگا جزء این ده است . (فرهنگ جغ
داهیةلغتنامه دهخداداهیة. [ ی َ ] (ع ص ) داهی . مذکر و مؤنث در آن یکسانست . ج ، دواهی . دهاة. || مرد زیرک و تیزفهم . باهوش . زیرک . نابغة. طلطین . طارئة. قعضوضة. باقعة: داهیة من