داننده مردلغتنامه دهخداداننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم : چنین داد پاسخ که داننده مردکه دارد ز کردار بد روی زرد. فردوسی .چو بهرام را دید دانند
دانندهلغتنامه دهخداداننده . [ ن َ دَ / دِ ] (نف ) صفت فاعلی از دانستن . عالم . دانا. دانشمند.عارف . دانشور. علیم . شاعر. آگاه . مطلع : زه دانارا گویند که داند گفت هیچ نادان را دان
دانندهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. دانا.۲. [قدیمی] کسی که امری یا مطلبی را میداند؛ آگاه.۳. [قدیمی] استاد؛ ماهر: ◻︎ بیارید دانندهآهنگران / یکی گرز فرمای ما را گران (فردوسی: ۱/۷۱).
دانندهفرهنگ نامها(تلفظ: dānande) دارندهی علم و توانایی ، دانا؛ (در قدیم) استاد، ماهر حاذق ، واقف و آگاه به امری .
آزورلغتنامه دهخداآزور. [ وَ ] (ص مرکب ) حریص . (دهّار). آزمند. ورنج . صاحب آز. طامع. طمّاع . هلوع . ولوع . مولع : چو داننده مردم شود آزورهمی دانش او نیاید ببر. فردوسی .چنین داد
پیش کردنلغتنامه دهخداپیش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بجلو انداختن . راندن بجانب مقابل . راندن دسته ای از مواشی ودواب و بردن بجانبی که خود میرود. پیش انداختن . بجلو راندن . راندن بط
کدیورلغتنامه دهخداکدیور. [ ک َ دی وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کدخدای خانه . صاحب خانه . صاحب سرای . (برهان ). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند
آفرینندهلغتنامه دهخداآفریننده . [ ف َ ن َن ْ دَ / دِ ] (اِخ ) آنکه آفریند. آنکه خلق کند. نامی از نامهای خدای تعالی . خالق . وجودبخشنده . آفریدگار. باری . فاطر. خلاق . ذاری . (ربنجنی
نردلغتنامه دهخدانرد. [ ن َ ] (اِ) بازیی است معروف از مخترعات بوزرجمهر که در برابر شطرنج ساخته و بعضی گویند نرد قدیم است اما دو کعبتین داشته ، دوی دیگر را بوزرجمهر اضافه کرده اس