داللغتنامه دهخدادال . (اِ) پرنده ٔ شکاری که آنرا عقاب نیز گویند. (از غیاث ). قسمی کرگس لاشخوار. لاشخوار. پرنده ای که پر او را بر تیر نصب کنند و بعربی عقاب گویند. (برهان ). عقاب سیاه بزرگ که پر او را بر تیر نصب کنند. (ناظم الاطباء). دال را در فرهنگهای فارسی عقاب گرفته اند باید نسر تازی باشد و
داللغتنامه دهخدادال . (اِخ ) یاداللف نام نهری در سوئد. و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد.آنرا آبشارهای بس زیباست . (از قاموس الاعلام ترکی ).
داللغتنامه دهخدادال . (حرف ، اِ) د. نام حرف دهم از الفبای فارسی وهشتم از الفبای عرب و در حساب جمل نماینده ٔ عدد چهار و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است و باصطلاح تقویم علامت ستاره ٔ عطارد نیز هست . (آنندراج ). رفیق ذال و پیش از حرف ذال آید و پس از حرف خاء : که
داللغتنامه دهخدادال . (ع ص ) زن فربه و سمین . زن فربه . (مهذب الاسماء) (دهار). || ج ِ دالة،شهرت . (منتهی الارب ).
داللغتنامه دهخدادال . [دال ل ] (ع ص ، اِ) دلالت کننده . مقابل مدلول . ره نماینده . دلالت کننده بر چیزی . (غیاث ). هادی . راهنما. رهنما.نشان دهنده . خفیر. قلاوز. راه نماینده . دلیل کننده . بازو راه بر. (مهذب الاسماء). (باز براه بر). || (اصطلاح منطق ) امری که بوسیله ٔ آن علم بامر دیگر حاصل میش
خط اختصاصیdedicated access line, DAL, dedicated line, DLواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خط ارتباطی که بهطور اختصاصی میان مشترک و شبکۀ مخابراتی برای مبادلۀ انواع داده به کار میرود
دلی ذال بیگلغتنامه دهخدادلی ذال بیگ . [ دِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد با 210تن سکنه . واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری خرم آباد به بروجرد. آب آن از چشمه ها تأمین می شود و راه آن مالرو است . ساکنا
داهللغتنامه دهخداداهل . [ هَُ / هَِ ] (اِ) داهول . داحوال . داخول . علامتی باشد که در زراعت و فالیز و امثال آن نصب کنند بجهت رفع جانوران زیانکار تا ازآن برمند و داخل زراعت نشوند. (برهان ) . مترس . مترسک . چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان برپا کنند. علامتی
دالوند یعنی فرزندان دالواژهنامه آزاددالوند فرزندان دال پرنده شکاری دالوند فرزندان یا گروهی که بچهای دال پرنده شکاری اکنون در دهستانی بخش زاغه خرم آباد شامل حدودا ۲۵ روستا هستند وگروهی از این قوم در خوزستان اندیمشک روستای میان آب لب کرخه ودر شهرک خلخالی وشهرک آزادی وقله سید اندیمشک مقداری دربروجرد ودورود لرستان زندگی میکنند
وارهفرهنگ فارسی معین(ر ) (پس .) به آخر اسم ملحق شود دال بر معانی ذیل : الف - دال بر شباهت و مانندگی : ماهواره . ب - دال بر تعلق و ارتباط : گوشواره . ج - دال بر مکان : چراغواره .
دالماسیالغتنامه دهخدادالماسیا. (اِخ ) رجوع به دالماسی شود. (از سعدی تا جامی ، تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 3 ص 4).
دشت داللغتنامه دهخدادشت دال . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان و بخش سیمکان شهرستان جهرم . سکنه ٔ آن 172 تن . آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج . محصول آنجا غلات ، خرما، مرکبات و برنج . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دلداللغتنامه دهخدادلدال . [ دِ ] (ع مص ) جنبانیدن سر و اعضاء را در رفتار. (از منتهی الارب ). حرکت دادن سر و اعضا هنگام راه رفتن . (از اقرب الموارد). || اضطراب کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رفتن . (از منتهی الارب ).ذهاب . (اقرب الموارد). دلدلة. رجوع به دلدلة شود.
دلداللغتنامه دهخدادلدال . [ دَ ] (ع ص ) قوم دلدال ؛ قومی که در میان دو کار مضطرب و پریشان باشند و استقامت نورزند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دُلدُل . رجوع به دلدل شود. || (اِ) اضطراب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند وقع القوم فی دلدال و بلبال . || اسم است دِلدال