داغ فرمودنلغتنامه دهخداداغ فرمودن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) داغ کردن . گفتن که داغ کنند. امر کردن که داغ بنهند بر... نشان را یا تمیز را یا مجازات را : هر کجا داغ بایدت فرمودچون تو مرهم
داغگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی ننگ ، زدن علامت بردگی یا مالکیت بر بدن انسان یا حیوان ، غصه در مرگ عزیزان داشتن ، عذاب و شکنجه ، دل شکستگی و درد فراق ، گرم کردن ، حرارت دا
موسوملغتنامه دهخداموسوم . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از وسم . نشان کرده شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث )؛ یا فلان موسوم بالخیر؛ یعنی فلان نشان نیکویی دارد. || داغدار و داغ
گوش دادنلغتنامه دهخداگوش دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) شنیدن . (غیاث ). گوش افکندن . (آنندراج ). تسمّع. (دهار). انظار. (منتهی الارب ). حالت استماع به خود گرفتن . استماع . اصغاء. ارعاء. گ
کهلغتنامه دهخداکه . [ ک ِ ] (موصول ، حرف ربط، ادات استفهام ) «که » از نظر لغوی به معانی ِ کس ، کسی که ، و مرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگ
روغنلغتنامه دهخداروغن . [ رَ / رُو غ َ ] (اِ) هر ماده ٔ دسم و چربی که در حرارت متعارفی میعان داشته باشد خواه حیوانی بود مانند روغن گوسپند و گاو وجز آن و یا نباتی مانند روغن بادا
تیغلغتنامه دهخداتیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان ) (اوبهی ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطبا