داغ خوردهلغتنامه دهخداداغ خورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اثر داغ پدید آمده بر. داغ شده . دارای داغ گشته . داغ دیده .
خورده دانلغتنامه دهخداخورده دان . [ خوَرْ/ خُرْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) دانا. نکته دان . || عیب دان . باریک بین . (ناظم الاطباء) : داندآن کس که خورده دان باشدکآنچه او کرد خیرت آن باشد.
خرده دانفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= خردهبین: ◻︎ سعدی دلاوری و زبانآوری مکن / تا عیب نشمرند بزرگان خردهدان (سعدی۱: ۶۶۱).
خرده دانلغتنامه دهخداخرده دان . [ خ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب )مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دل خرد مرا غمان بزرگ از بزرگان
داغگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی ننگ ، زدن علامت بردگی یا مالکیت بر بدن انسان یا حیوان ، غصه در مرگ عزیزان داشتن ، عذاب و شکنجه ، دل شکستگی و درد فراق ، گرم کردن ، حرارت دا
داغ دیدهلغتنامه دهخداداغ دیده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) چیزی که باو داغ رسیده باشد مانند متاع آب دیده . (آنندراج ). لکه دار. داغدار. تباهی دیده و زیان رسیده باشد. (ناظم الاطباء). |
داغلغتنامه دهخداداغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار
موسومةلغتنامه دهخداموسومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) تأنیث موسوم . (یادداشت مؤلف ). || داغ کرده شده . نشان داغ خورده : ابل موسومة؛ شتران داغدار.(ناظم الاطباء). || ارض موسومة؛ زمین باری
گوش دادنلغتنامه دهخداگوش دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) شنیدن . (غیاث ). گوش افکندن . (آنندراج ). تسمّع. (دهار). انظار. (منتهی الارب ). حالت استماع به خود گرفتن . استماع . اصغاء. ارعاء. گ
گوشلغتنامه دهخداگوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرا