دار فرجلغتنامه دهخدادار فرج . [ رُ ف َ رَ ] (اِخ ) محله ای در مشرق شهر بغداد، بالای بازار یحیی . فرج نام یکی از غلامان حمدونه بنت غضیض است که از کنیزکان رشید بوده و از او فرزندی آو
دارگویش بختیاری1. دار قالىبافى؛ 2. گاوآهن، خیش (ابزارى است که با آن زمین را شیار داده یا شخم کنند)؛ 3. چوبه دار؛ 4. درخت.
متخلخللغتنامه دهخدامتخلخل . [ م ُ ت َ خ َ خ ِ] (ع ص ) زنی که خلخال در پا کند. (آنندراج ). دارای خلخال . (ناظم الاطباء). || عسکر متخلخل ، لشکر پریشان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
رودلغتنامه دهخدارود. (اِ) رودخانه ٔ عظیم و سیال . (برهان قاطع) . رودخانه یعنی آب عظیم . (آنندراج ). نهری که عظیم و جاری باشد. (غیاث اللغات ). رودخانه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ
دلتنگ شدنلغتنامه دهخدادلتنگ شدن . [ دِ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب )تنگدل شدن . دلگیر شدن . رنجیدن . غمگین و مضطرب و ملول شدن . تأزّق . (از تاج المصادر بیهقی ) : دگر باره خراد دلتنگ شدبه
منفرجلغتنامه دهخدامنفرج . [ م ُ ف َ رِ ] (ع ص ) دارای فرجه و گشاده . (ناظم الاطباء).باز. گشاد. گشاده . گشوده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- زاویه ٔ منفرج ؛ زاویه ٔ منفرجه . (ناظم الا