دارجالغتنامه دهخدادارجا. (اِخ ) نام یکی از ایلات مازندران که در دهات نور از توابع آمل زیست کنند. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 149).
دارجارلغتنامه دهخدادارجار. (اِخ ) دهی از دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل در 4هزارگزی جنوب سولده . دشت . معتدل . مرطوب مالاریائی و دارای 110 تن سکنه است . آب آن از ناتل رود.مح
دارجارلغتنامه دهخدادارجار. (اِخ ) دهی از دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل در 4هزارگزی جنوب سولده . دشت . معتدل . مرطوب مالاریائی و دارای 110 تن سکنه است . آب آن از ناتل رود.مح
جارلغتنامه دهخداجار. (پسوند) مزید مؤخر امکنه و لهجه ای از «زار» است : اقیره جار. اگیره جار. انارجار. تجسن جار. دارجار. نرگس جار. رمجار. گل جاری . شمعجاران . دینارجاری .که در ت
پالائیدنلغتنامه دهخداپالائیدن . [ دَ ] (مص ) صافی کردن . صاف نمودن . (برهان ).پالودن . پالیدن . || بیختن : همی پالید خون از حلقه ٔ تنگ زره بیرون برآن گونه که آب نار پالائی به پرویزن
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا ص