داد کشیدنلغتنامه دهخداداد کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد زدن . داد زدن . فریاد کردن . داد کردن . بانگ بلند برآوردن . آوای بلند برآوردن : سرمن داد کشید؛ بانگ بر من زد.
داغ کشیدنلغتنامه دهخداداغ کشیدن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) داغ برکشیدن . داغ کردن . داغ بر رخ یا سینه کشیدن کسی را. نشان بر او از آهن تفته نهادن علامت بندگی را : پیش یکران ضمیرش عقل راد
داد کردنلغتنامه دهخداداد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) انصاف . قصد. (تاج المصادر بیهقی ). اِقساط. (ترجمان القرآن جرجانی ). عدل . (تاج المصادر بیهقی ). داد دادن . عدل کردن . عدالت ورز
دادفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و د
خروشیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بانگبرآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگزدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، ۲. زاری کردن، ضجه کشیدن، بهفغانآمدن ۳. خروشان شدن ۴. بهتلاطمآمدن، مت
خروشیدنلغتنامه دهخداخروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآ