داخلونلغتنامه دهخداداخلون .[ خ ِ ] (اِ) مرهم داخلون . مرهم دیاخیلون . لعابات (بحر الجواهر) : گفتاز من برو تو بنزد (بسوی ) طبیب شهروز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون .سوزنی .
دیاخلیونلغتنامه دهخدادیاخلیون . [ خ َ ] (معرب ، اِ) (مرهم ...) یا مرحم داخلون ، دیاخیلون . (کلمه ٔ اغریقیه از «دیا» بمعنی با، و «خولس » به معنی شیره و عصاره ) نوعی مرهم که محلل و مذ
داخللغتنامه دهخداداخل . [ خ ِ ] (ع ص ) درآینده . که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده . درشونده . ج ، داخلون . (مهذب الاسماء). || درآمده . وارد. درشده . نفوذ کرده . (ناظم ا
شنگرفلغتنامه دهخداشنگرف . [ ش َ گ َ] (اِ) شنجرف . سنجرف . زنجفر. زنجرف . سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری ). زنجفر. (فرهنگ اسدی ). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقرة. (منتهی ال
ازلغتنامه دهخدااز. [ اَ ] (حرف اضافه ) زِ (مخفف آن ). مِن . (منتهی الارب ). عن : اگر از من تو بد نداری بازنکنی بی نیاز روز نیازنه مرا جای زیر سایه ٔ تونه ز آتش دهی بحشر جواززس