خلغتنامه دهخداخ . (حرف ) حرف نهم است ازالفبای فارسی و هفتم از الفبای عربی و بیست و چهارم از الفبای ابجد و نام آن خاء است و در حساب جُمَّل ششصد بود و در حساب ترتیبی فارسی نمای
خداوندگارلغتنامه دهخداخداوندگار. [ خ ُ وَ دِ ] (اِخ ) لقب مولانا جلال الدین محمد بلخی شاعر معروف به مولوی است : خداوندگار فرمود در تفسیر این که من این را به امیر پروانه برای آن گفتم
خسرولغتنامه دهخداخسرو. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ ) [ امیر... ] خویش نزدیک امیر محمد یوسف است که از عراق همراه خود آورده و تربیت او کرده و او را مرتبه ٔ فرزندی داد، بسیار طبع خوب دار
خشخشهلغتنامه دهخداخشخشه . [ خ َ خ َ ش َ / ش ِ ] (اِ صوت ) بانگ کاغذ و جامه ٔ نو و آواز سلاح و آواز کردن هر چیز خشک از افتادن چیزی بر آن و درآمدن در چیزی .(آنندراج ) (از دهار) (از
خداشناسیلغتنامه دهخداخداشناسی . [ خ ُ ش ِ ] (حامص مرکب ) شناخت خدا.معرفةاﷲ. (یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از تدین و دینداری . دانش خداشناسی : دانش خداشناسی در معنی حقیقی خود، شامل قسم
خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید