خیکلغتنامه دهخداخیک . (اِ) آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند. مشک . (ناظم الاطباء). مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند. (آنندراج ). خی . نِحی . قِربَة. زق . سقاء. عَجوز. (یادداشت مؤلف ). فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است : پس بفرمود تا از
خیکفرهنگ فارسی عمید۱. کیسهای که از پوست دباغیشدۀ گوسفند، برای نگهداری آب، دوغ، شراب، و دیگر مایعات تهیه میشود؛ مَشک.۲. [عامیانه، مجاز] شکم برجسته.
خق خقلغتنامه دهخداخق خق . [ خ ُ خ ُ ] (ع اِ فعل ) امر است یعنی گوشوار در گوش جاریه کن . (منتهی الارب ).
خپکلغتنامه دهخداخپک . [ خ َ پ َ ] (اِ) نان بزرگ . (از برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) : آدمیا دست ز دنیا بدارچونکه ببستند ورا با تو جنگ ورنه خود این دنیا دارد ترابر سر ره چون بچگان را خپک . [ کذا؟ ]. سو
چخکلغتنامه دهخداچخک . [ چ ِ خ َ / چ َ خ َ ] (اِ) چچک . خجک . بمعنی خال باشد و آن نقطه ای است سیاه که در روی و اندام آدمی بهم میرسد. (برهان ) (آنندراج ). خال . (ناظم الاطباء). بهق معرب آنست . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به چچک و خجک شود. || بمعنی رخساره هم ب
خقلغتنامه دهخداخق . [ خ َق ق ] (ع اِ) شکاف در زمین که کسی اندروی پنهان تواند شد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، اَخقاق ، خقوق . جج ، اَخاقیق . || حوض خشک . (منتهی الارب ).
خقلغتنامه دهخداخق . [ خ ُق ق ] (ع اِ) حوض و تالاب پررخنه که آب در آن جمع نگردد و خشک باشد. (ناظم الاطباء).
خیکانلغتنامه دهخداخیکان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 27 هزارگزی خاور طالقان سر راه عمومی مالرو طالقان به کلاردشت که 116 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ پراجان و محصول آن غلات و یونج
خیکچهلغتنامه دهخداخیکچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِمصغر) مصغر خیک یعنی مشک کوچک . (ناظم الاطباء). خیک خرد. ذراع . مذرع . مشکولی . (یادداشت مؤلف ). || غده ٔ زهردار در دهان مار. (یادداشت مؤلف ). || مشک کوچکی که سوار جهة برداشتن آب در زیر شکم اسب یا در کنار زین آویزان
خیکیلغتنامه دهخداخیکی . (ص نسبی ) منسوب به خیک .آنچه در خیک گذارند و حمل کنند. (یادداشت مؤلف ).- آلوخیکی ؛ آلویی که پس از خشک شدن در خیک میریزند و کمی به آن آب میزنند و نگاه می دارند که مرطوب باشد. (یادداشت مؤلف ).- پنیر خیکی ؛ نوعی
زقاقلغتنامه دهخدازقاق . [ زَق ْ قا ] (ع ص ) خیک فروش . (دهار). منسوب است به زق که عمل خیک فروش و خیک دوز را افاده می کند. (الانساب سمعانی ). خیک ساز. خیک فروش . (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
احشانلغتنامه دهخدااحشان . [ اِ ] (ع مص ) دراز و دیر گذاشتن شیر در خیک تا خیک بوی گیرد و چربش شیر خیک را بیالاید. بیشتر کردن شیر در خیک تا بوی گیرد و چرک چربش شیر در آن بچسبد. (منتهی الارب ).
مسأبلغتنامه دهخدامسأب . [ م ِ ءَ ] (ع اِ) خیک یا خیک بزرگ یا غراره ٔ چرمین که در آن خیک نهند یا خیک شهد و عسل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خیک عسل . (مهذب الاسماء). سأب . و رجوع به سأب شود. || (ص ) بسیار آب خورنده از مردم و جز آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و نیز رجوع به مِساب شود
خیکانلغتنامه دهخداخیکان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 27 هزارگزی خاور طالقان سر راه عمومی مالرو طالقان به کلاردشت که 116 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ پراجان و محصول آن غلات و یونج
خیک آمازلغتنامه دهخداخیک آماز. (اِمرکب ) استسقای زقی و آن مرکب است از خیک بمعنی مشک و آماز بمعنی آماس و کلمه ٔ خشک امار مندرج در لغت نامه ها و فرهنگها مصحف این کلمه است . (یادداشت مؤلف ).
خیکچهلغتنامه دهخداخیکچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِمصغر) مصغر خیک یعنی مشک کوچک . (ناظم الاطباء). خیک خرد. ذراع . مذرع . مشکولی . (یادداشت مؤلف ). || غده ٔ زهردار در دهان مار. (یادداشت مؤلف ). || مشک کوچکی که سوار جهة برداشتن آب در زیر شکم اسب یا در کنار زین آویزان