خوی کردهلغتنامه دهخداخوی کرده . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عرق کرده .عرق آلوده . (یادداشت مؤلف ). مرحوض . (منتهی الارب ).
خصی کردهلغتنامه دهخداخصی کرده . [ خ ِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اخته کرده . اخته . خایه درآورده . (ناظم الاطباء).
خوب کردهلغتنامه دهخداخوب کرده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عمل نیکو انجام شده . نیکو انجام یافته : وآنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کندخوب کرده زشت کردن کار معنی دار نیست .ناص
خوش کردهلغتنامه دهخداخوش کرده . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) معطر. (یادداشت مؤلف ) : و علاج آن بطعامهای لطیف و زودگوار باید کرد چون تذرو و دراج و گنجشک بشوربا پخته و
خوی زدهلغتنامه دهخداخوی زده . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عرق کرده . (ناظم الاطباء). عرق آلوده . (آنندراج ). خوی کرده : در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی
عرق کردهلغتنامه دهخداعرق کرده . [ ع َ رَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آن که عرق از بدنش جاری شده باشد. خوی کرده . (فرهنگ فارسی معین ). خوی آورده : ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحرراست
ممجارلغتنامه دهخداممجار. [ م ِ ] (ع ص ) گوسپند خوی کرده کلان شدن بچه را در شکمش . (منتهی الارب ). گوسفند معتاد به کلانی بچه در شکم . (از شرح قاموس ).
حنیذلغتنامه دهخداحنیذ. [ ح َ ] (ع اِ) بریان کرده . (ترجمان عادل ). گوسپند و گوساله ٔ بریان کرده باشد در مغاکی . || گوسپند گرم که بعد از بریان کردن هنوز آب از آن میچکیده باشد. (م