خوی ریزانلغتنامه دهخداخوی ریزان . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (ق مرکب ) عرق ریزان . (یادداشت مؤلف ).
رَزانههای خمیvat dyesواژههای مصوب فرهنگستاندستهای از رزانههای نامحلول در آب که به شکل کاهیده، یعنی محلول در آب، بر روی لیف به کار میروند و پس از اکسایش مجدد، به حالت اصلی، یعنی نامحلول در آب، بازمیگر
عرق ریزانلغتنامه دهخداعرق ریزان . [ ع َ رَ ] (ق مرکب ) خوی ریزان . در حال عرق ریختن . در حال خوی ریختن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
افشانلغتنامه دهخداافشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).- ا
خوی چکانلغتنامه دهخداخوی چکان . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) عرق ریزان : ای پیکر منور محرور خوی چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان .خواجوی کرمانی .
ریزلغتنامه دهخداریز. (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع ریختن ) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی