خون در دل افتادنلغتنامه دهخداخون در دل افتادن . [ دَ دِ اُ دَ ] (مص مرکب ) برنج و تعب افتادن . بناراحتی افتادن . خونین دل شدن : ندرد چو گل خرقه از دست خارکه خون در دل افتاده خندد چو نار.بوس
خون در بدن داشتنلغتنامه دهخداخون در بدن داشتن . [ دَ ب َ دَ ت َ] (مص مرکب ) غیرت داشتن . حمیت داشتن . رگدار بودن .- خون در بدن ندارد ؛ بی غیرت و بی حمیت است . (از آنندراج ).
خون در جگر کردنلغتنامه دهخداخون در جگر کردن . [ دَ ج ِ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از رنج و تعب فراوان دادن : بس خون که کند در جگر گوشه نشینان این کنج لب و کنج دهانی که تو داری .صائب (از
خون در میان بودنلغتنامه دهخداخون در میان بودن . [ دَ دَ ] (مص مرکب )کنایه از جنگ در میان بودن . (آنندراج ) : در میان روز و شب خون در میانست از شفق خوش بهم این هر دو را دست و گریبان کرده ای
جامه در خون کشیدنلغتنامه دهخداجامه در خون کشیدن . [ م َ / م ِ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کُشتن . (بهار عجم ) (از ارمغان آصفی ). بقتل رساندن : نازک اندامی که ما را جامه در خون میکشدبر گرفتا
خونلغتنامه دهخداخون . (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف ). دم . (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بد
دللغتنامه دهخدادل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبر
افتادنلغتنامه دهخداافتادن .[ اُ دَ ] (مص ) از پا درآمدن . (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از برهان ) (هفت قلزم ). از پا درآمدن . ساقط شدن . سقط شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : بر ش
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
رفتنلغتنامه دهخدارفتن . [ رَ ت َ ] (مص ) حرکت کردن . خود را حرکت دادن . (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی . نقل ک