خوش فراشلغتنامه دهخداخوش فراش . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ ] (ص مرکب ) خوشخواب . خوب فراش : خِرخِر؛ مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش . (منتهی الارب ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خ َ ] (ع مص ) نیزه زدن ، منه : خاشه بالرمح . || آرمیدن با زن ، منه : خاش جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. || گرفتن ،منه : خاش الشی ٔ. || پاشیدن ، منه : خاش
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) قریتی است به اسفراین . (از معجم البلدان ) (یادداشت مؤلّف ).
خرخرلغتنامه دهخداخرخر. [خ ِ خ ِ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر. || مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش . (منتهی الارب ).
خرخورلغتنامه دهخداخرخور. [ خ َ ] (ع اِ صوت ) خِرخِر. (منتهی الارب ). رجوع به خِرخِر شود. || (ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب ). || مرد خوش خوراک ، خوش پوشاک ، خوش فراش .
خوش آبلغتنامه دهخداخوش آب . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در شمال باختری فیروزآباد و کنار راه عمومی فراشبند به فیروزآباد با
خوش شنولغتنامه دهخداخوش شنو. [ خوَش ْ / خُش ْ ش ِ ن َ /نُو ] (نف مرکب ) آنکه هرچه گویند فراشنود. اُذُن .
پیره زنلغتنامه دهخداپیره زن . [ رَ/ رِ ] (اِ مرکب ) پیرزن . مقابل پیره مرد. رجوع به پیرزن شود: پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان و پیره زنان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).