خوزلغتنامه دهخداخوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ ] (ع اِ) گروهی از مردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (اِخ ) مردم خوزستان . (یادداشت بخط مؤلف ). هوز. نام قوم ساکن خوز یعنی خوزس
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ ] (اِ) این کلمه در نوشته ٔ ابن بیطار و محمدبن زکریای رازی و ابن سینا بسیار آمده است و آنرا گاهی بصورت تذکیر چون «قال الخوز» و گاه بصورت تأنیث چون «قالت
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ ] (اِ) نی شکر. (برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است : نیشکر را بدان جهت خوز می گویند که در خوز (خوزستان ) فراوان یافت میشود(؟).
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ ] (اِخ ) نام ولایتی است بفارس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : شعب الخوز. نام ولایتی است بفارس که شکر خوب در آنجا شود و شوشتر اع
خوضلغتنامه دهخداخوض . [ خ َ ] (ع مص ) درآمدن به آب ، منه : خاض الرجل الماء خوضاً و خیاضاً. فرورفتن در آب . (یادداشت مؤلف ). || درآوردن اسب را به آب . || آمیختن شراب را و شوران
خوزقدیکشنری عربی به فارسیچهار ميل کردن , بر چوب اويختن , سوراخ کردن , احاطه کردن , محدود کردن , ميله کشيدن
خوزستانلغتنامه دهخداخوزستان . [ زِ ] (اِ) هر ولایتی که شکرخیز باشد، چه خوز بمعنی شکر هم آمده است . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || نی شکرزار. (برهان قاطع) : وگر نه بنده نوازی از آن
خوزیلغتنامه دهخداخوزی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به خوزستان است . (یادداشت بخط مؤلف ) : در مدت فراخی نوش لبان تودل تنگ تنگ شکّر خوزی و عسکری . ؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).|| زبان خوزستا
خوزیةلغتنامه دهخداخوزیة. [ زی ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به خوز: جد محمدبن عبداﷲ میمون خوزیة بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || تأنیث خوزی است . (یادداشت مؤلف ).