خورسندلغتنامه دهخداخورسند. [ خوَرْ / خُرْ س َ ] (ص ) خشنود. خوشحال و شادکام . بشاش . (ناظم الاطباء). خرسند : مبادا کس اندر جهان هیچگاه که خورسند باشد بجفت تباه . فردوسی .|| قانع.
خورسندواژهنامه آزادخور:خورشید . سند:پرست. در زمان زرتشت در ناحیه یزد ، شهری به نام خورسند وجود داشت. مردم این شهر ، خورشید را به عنوان نماد خداوند اهورامزدا می پرستیدند. خورسند =
خورسند شدنلغتنامه دهخداخورسند شدن . [ خوَرْ / خُرْ س َش ُ دَ ] (مص مرکب ) خرسند شدن . شاد شدن . خورسند گشتن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی شدن .
خورسند کردنلغتنامه دهخداخورسند کردن . [ خوَرْ / خُرْ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرسند کردن . شاد کردن . خشنود کردن .(یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی کردن .
خورسند گردانیدنلغتنامه دهخداخورسند گردانیدن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خرسند گردانیدن . خورسند کردن . شاد کردن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی گردانیدن .
خورسند گردیدنلغتنامه دهخداخورسند گردیدن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خرسند گردیدن . شاد شدن . خورسند شدن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی گردیدن .
خورسند گشتنلغتنامه دهخداخورسند گشتن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خرسند گشتن . شاد گردیدن . شاد شدن .خورسند شدن : نیکوداشتها بهر روز بزیادت بود و امیر نیز لختی خورسندتر گشت
خورسند شدنلغتنامه دهخداخورسند شدن . [ خوَرْ / خُرْ س َش ُ دَ ] (مص مرکب ) خرسند شدن . شاد شدن . خورسند گشتن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی شدن .
خورسند کردنلغتنامه دهخداخورسند کردن . [ خوَرْ / خُرْ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرسند کردن . شاد کردن . خشنود کردن .(یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی کردن .
خورسند گردانیدنلغتنامه دهخداخورسند گردانیدن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خرسند گردانیدن . خورسند کردن . شاد کردن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی گردانیدن .
خورسند گردیدنلغتنامه دهخداخورسند گردیدن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خرسند گردیدن . شاد شدن . خورسند شدن . (یادداشت مؤلف ). || قانع و راضی گردیدن .
خورسند گشتنلغتنامه دهخداخورسند گشتن . [ خوَرْ / خُرْ س َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خرسند گشتن . شاد گردیدن . شاد شدن .خورسند شدن : نیکوداشتها بهر روز بزیادت بود و امیر نیز لختی خورسندتر گشت