خوراندنلغتنامه دهخداخوراندن .[ خوَ / خ ُ دَ ] (مص ) خورانیدن . خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن . (ناظم الاطباء). اِطعام . (یادداشت بخط مؤلف ). به خوردن داشتن . || چیزی بکسی رسانیدن . کسی را متمتع کردن . بکسی رساندن ، چون : فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجو
خورانیدنلغتنامه دهخداخورانیدن . [ خوَ / خ ُ دَ ] (مص ) خوراندن . دادن که بخورد. به خوردن واداشتن . اطعام . (یادداشت بخط مؤلف ) : بهل این خواب و خور که عار این است مخور و میخوران که کار اینست . اوحدی .
زهر خوراندنلغتنامه دهخدازهر خوراندن . [ زَ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) زهر خورانیدن . به کسی زهر دادن . شخصی را وادار به نوشیدن سم کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
زهر خوراندنلغتنامه دهخدازهر خوراندن . [ زَ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) زهر خورانیدن . به کسی زهر دادن . شخصی را وادار به نوشیدن سم کردن . (فرهنگ فارسی معین ).