خوب صنعتلغتنامه دهخداخوب صنعت . [ ص َ ع َ ] (ص مرکب ) ماهر. بصیر در صنعت . استاد در کار : و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند. (حدود العالم ).
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ مترادف و متضاد۱. نیک، خوش ≠ بد ۲. خیر، صلاح ≠ شر ۳. نغز، پسندیده، مطلوب ≠ ناپسند، نامطلوب ۴. زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ≠ زشت ۵. عالی، زیبنده ۶. زیاد، خیلی ۷. عجب، شگفت ۸. شریف،
خوبدیکشنری فارسی به انگلیسیall right, agreeable, eu-, choice, decent, good, famously, nice, great, highly, right, kosher, well, now, OK, promisingly, pukka, quality, stunner, stunning, un
چینستانلغتنامه دهخداچینستان . [ن ِ / س ِ ] (اِخ ) (مرکب از: چین + ستان ، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد). سرزمین چین . کشور چین . مملکت چین : افراسیاب ملک ترکستان ب
بدیعلغتنامه دهخدابدیع. [ ب َ ] (ع ص ) نو بیرون آورنده . (ناظم الاطباء). نو بیرون آورنده نه بر مثالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نوکننده . (مهذب الاسماء). چیز نو بیرون آرنده . (
تجنیس مطرفلغتنامه دهخداتجنیس مطرف . [ ت َ س ِ م ُ طَرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چنان بود که دو لفظ متجانس راهمه ٔ حروف متفق بود مگر حرف آخر، مثال از سخن نبوی :الخیل معقودٌ بنواصیه
گیرالغتنامه دهخداگیرا. (نف ) مرکب از: گیر (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه . (حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده . (ناظم الاطباء). گیرن
ابواسحاقلغتنامه دهخداابواسحاق . [ اَ اِ ] (اِخ ) محمد ابراهیم [ کذا ] بن محمد بخاری متخلص به جویباری . از فضلا و علمای دوره ٔ سامانیان بوده و شعر نیز می سروده است :به سبزه بنهفت آن