خوالیگرلغتنامه دهخداخوالیگر. [ خوا / خا / خ َ گ َ ] (ص مرکب ) خوالگر. طباخ . مطبخی . آشپز. دیگ پز. طابخ . قادر. خورشگر. پزنده . باورچی .سفره چی . خوراک پز. (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی خانه او را بیاراس
خوالیگرفرهنگ فارسی عمید= آشپز: ◻︎ یکی خانه او را بیاراستند / به دیبا و خوالیگران خواستند (فردوسی: ۲/۲۵۷).
خوالگرلغتنامه دهخداخوالگر. [ خوا / خا گ َ ] (ص مرکب ) مطبخی . طباخ . طعام پز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آشپز : این آفروشه ای است که زاغ است خوالگرْش هر دو قرین یکدگر و نی» درخورند. ناصرخسرو.|| سفر
خوالیگریلغتنامه دهخداخوالیگری . [ خوا / خا گ َ ] (حامص مرکب ) دیگ پزی . طباخی . آشپزی . طِباخَت . باورچی گری . آشپزی . خوراک پزی . خوردی پزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی گفت ما را بخوالیگری بباید بر شاه رفت آوری . <p class="aut
خوالیگریلغتنامه دهخداخوالیگری . [ خوا / خا گ َ ] (حامص مرکب ) دیگ پزی . طباخی . آشپزی . طِباخَت . باورچی گری . آشپزی . خوراک پزی . خوردی پزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی گفت ما را بخوالیگری بباید بر شاه رفت آوری . <p class="aut
خوالیگریلغتنامه دهخداخوالیگری . [ خوا / خا گ َ ] (حامص مرکب ) دیگ پزی . طباخی . آشپزی . طِباخَت . باورچی گری . آشپزی . خوراک پزی . خوردی پزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی گفت ما را بخوالیگری بباید بر شاه رفت آوری . <p class="aut