خواستارلغتنامه دهخداخواستار. [ خوا / خا ] (نف ) دادخواه . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) احضار. (یادداشت بخط مؤلف ).- خواستار کردن ؛ احضار کردن . فراخواندن : بفرمود خسرو بسالار بارکه بازارگان را کند خواست
خواستگارلغتنامه دهخداخواستگار. [ خوا / خا ] (ص مرکب ) طالب . خواستار. خواهنده . (یادداشت بخط مؤلف ). آرزومند. (ناظم الاطباء) . مشتاق : از آن پس نشستند در مرغزارسخن گفته آمد ز هر خواستگار. فردوسی .بر ص
خواستارفرهنگ فارسی عمید۱. متقاضی؛ خواهنده؛ خواهان؛ طلبکننده.۲. واسطه؛ شفیع: ◻︎ بریدند سر زآن تن شاهوار / نه فریادرس بود و نه خواستار (فردوسی: ۲/۳۸۰).
خواستگارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دختر یا زنی را برای زناشویی بخواهد و با او صحبت کند.۲. [قدیمی] خواهان؛ خواهنده.
خواستاردیکشنری فارسی به انگلیسیdesirous, eager, forward, insistent, preferrer, pretender, volunteer, willing, wisher, wooer
خواستارلغتنامه دهخداخواستار. [ خوا / خا ] (نف ) دادخواه . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) احضار. (یادداشت بخط مؤلف ).- خواستار کردن ؛ احضار کردن . فراخواندن : بفرمود خسرو بسالار بارکه بازارگان را کند خواست
خواستارفرهنگ فارسی عمید۱. متقاضی؛ خواهنده؛ خواهان؛ طلبکننده.۲. واسطه؛ شفیع: ◻︎ بریدند سر زآن تن شاهوار / نه فریادرس بود و نه خواستار (فردوسی: ۲/۳۸۰).
خواستاردیکشنری فارسی به انگلیسیdesirous, eager, forward, insistent, preferrer, pretender, volunteer, willing, wisher, wooer
خواستارلغتنامه دهخداخواستار. [ خوا / خا ] (نف ) دادخواه . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) احضار. (یادداشت بخط مؤلف ).- خواستار کردن ؛ احضار کردن . فراخواندن : بفرمود خسرو بسالار بارکه بازارگان را کند خواست
ناخواستارلغتنامه دهخداناخواستار. [ خوا / خا ] (ص مرکب ) که طالب نیست . که خواستار نیست . که نمی خواهد. مقابل خواستار. رجوع به خواستار شود.
خواستارفرهنگ فارسی عمید۱. متقاضی؛ خواهنده؛ خواهان؛ طلبکننده.۲. واسطه؛ شفیع: ◻︎ بریدند سر زآن تن شاهوار / نه فریادرس بود و نه خواستار (فردوسی: ۲/۳۸۰).
خواستاردیکشنری فارسی به انگلیسیdesirous, eager, forward, insistent, preferrer, pretender, volunteer, willing, wisher, wooer