خوار داشتنلغتنامه دهخداخوار داشتن . [ خوا / خا ت َ ](مص مرکب ) تحقیر کردن . بچیزی نشمردن . پست کردن . بچیزی نگرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ). استخفاف . اذلال . (منتهی الارب ). تهاون . (تاج المصادر بیهقی ) : سپهدار کیخسرو آن خوارداشت خرد
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ ُ وا ] (اِخ ) نام ناحیتی بوده است در فارس . رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 392 و معجم البلدان یاقوت شود.
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ َوْ وا ] (ع ص ) ضعیف . سست . نرم از مردم و از هر چیزی . ج ، خور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : فرس خوارالعنان ؛ اسب سهل المعطف بسیار دو. (منتهی الارب ). || رقیق الحس از شتران . || (اِ) آهن . || سنگ آتش زنه . ج ، خوارات . || مرد نساب . (منته
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ ُ وا ] (ع اِ) بانگ گاو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ): بتازی خوار بانگ گاو باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ) : و خوار بقور و.... و صفیر طیور و بکاء بچگان . (جهانگشای جوینی ).عجل جسد له خوار. سعدی .|| بانگ گوسفند.
چاشنی خوارلغتنامه دهخداچاشنی خوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) چاشت خوار. چاشته خوار. چشته خوار. مسته خوار. چاشنی خورنده . و رجوع بچاشت خوار و چاشته خور و چشته خور شود.
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ ُ وا ] (اِخ ) نام ناحیتی بوده است در فارس . رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 392 و معجم البلدان یاقوت شود.
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ َوْ وا ] (ع ص ) ضعیف . سست . نرم از مردم و از هر چیزی . ج ، خور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : فرس خوارالعنان ؛ اسب سهل المعطف بسیار دو. (منتهی الارب ). || رقیق الحس از شتران . || (اِ) آهن . || سنگ آتش زنه . ج ، خوارات . || مرد نساب . (منته
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خ ُ وا ] (ع اِ) بانگ گاو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ): بتازی خوار بانگ گاو باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ) : و خوار بقور و.... و صفیر طیور و بکاء بچگان . (جهانگشای جوینی ).عجل جسد له خوار. سعدی .|| بانگ گوسفند.
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خوا / خا ] (اِخ ) ناحیتی است از شمال محدود بفیروزکوه و دماوند و از مشرق بسمنان و از جنوب به کویر و از مغرب به ورامین و در شمال آن بنه کوه واقع شده که از مغرب منتهی به قره آقاج یا سیاه کوه است . بعضی از قسمتهای این کوه از جانب مغرب تا
دانه خوارلغتنامه دهخدادانه خوار. [ ن َ / ن ِ خوا /خا ] (نف مرکب ) که دانه خورد. که غذا از دانه کند. || چینه خوار.
دخوارلغتنامه دهخدادخوار. [ ] (اِخ ) عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین . او راست : مختصر حاوی محمدبن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او از بزرگان و یکه تازان زمان خود بود وصناعت طب بدو ختم شده است . مولد و منشاء وی دمشق و از مردم قرن هفتم است . رجوع به عیون الانباء ج <span class="hl" dir="ltr
دردخوارلغتنامه دهخدادردخوار. [ دُ خوا / خا ] (نف مرکب ) دردخوارنده . دردآشام . دردنوش . که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار. || کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه . (برهان ) (آنندراج ) : تلخ جوانی یزکی در شکارزیرتر از وی سیهی دردخ
درشت خوارلغتنامه دهخدادرشت خوار. [ دُ رُ خوا / خا ] (نف مرکب ) درشت خوارنده . آنکه خوراک های درشت و ناگوار می خورد. رجل جشب المأکل ؛ مرد بدخورش درشت خوار. (ناظم الاطباء). || جانوری که غذا درشت خورد . (واژه های فرهنگستان ).
لای خوارلغتنامه دهخدالای خوار. [ خوا / خا ] (اِخ ) نام مردی خاک نشین و معاصرسنائی شاعر و گویند انقلاب خاطر سنائی در سیر و سلوک و پیمودن عوالم معنوی را موجب این مرد بوده است بدینگونه که نوشته اند: سبب توبه ٔ سنائی آن بود که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعض