خم شدنلغتنامه دهخداخم شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دولا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). دوتا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || کج شدن . منحنی شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). خمیدن .
خم شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. دولا شدن ۲. خمیده شدن، انحنا یافتن، خمیدن ۳. خماندن، کج کردن، خمیده کردن
خم خملغتنامه دهخداخم خم . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) پیچاپیچ . (یادداشت بخط مؤلف ) : همیشه کمندی خم خم بر فتراک داشتی . (اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی ).خام طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیرزلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.سوزنی .
خم اندر خم داشتنلغتنامه دهخداخم اندر خم داشتن . [ خ َ اَ دَخ َ ت َ ] (مص مرکب ) مساوی و حریف بودن . (آنندراج ).
خیملغتنامه دهخداخیم . (اِ) خوی . طبیعت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خوی بد. (ناظم الاطباء).- دژخیم ؛ بدخوی . کنایه از میرغضب : به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست گر از رازم آگه شود بیم نیست . اسدی . ||
خیملغتنامه دهخداخیم . (ع اِ) خو. طبیعت . در این کلمه واحد و جمع یکی است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سیرت . خلق . خوی . منش . (یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم : دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم که با او ندارد دل از دیو
خمیده شدنلغتنامه دهخداخمیده شدن . [ خ َ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) منحنی شدن . خم شدن . دولا شدن . انحناء. (یادداشت بخط مؤلف ).
خموش شدنلغتنامه دهخداخموش شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . بیصدا شدن : چو مردم سخنگوی باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش .سعدی (بوستان ).
خمیر شدنلغتنامه دهخداخمیر شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بشکل خمیر درآمدن . نرم شدن : بر هر که تیر راست کند بخت بدبر سینه چون خمیر شود جوشنش .ناصرخسرو.
خمیری شدنلغتنامه دهخداخمیری شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بشکل خمیر درآمدن . بحالت خمیر درآمدن . شکل خمیر بخود گرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
دایرة بوسانosculating circleواژههای مصوب فرهنگستاندایرهای مماس بر خم مسطح در یک نقطه از خم واقع در طرف کوژ خم که انحنایی برابر با انحنای خم دارد
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ُم م ] (ع اِ) گوی در زمین که در آن خاکستر گسترده و بچه های گوسپند درآن کنند. ج ، خمه . || خم مانندی از بوریا که در آن کاه کنند تا ماکیان در آن بیضه نهند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) : مردخمش استوار بپوشدتا بچگان از
خملغتنامه دهخداخم . [ خ َ ] (اِ)پیچ . تاب . جعد. گره . عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف ) : بحق آن خم زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی .معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او<
خملغتنامه دهخداخم . [ خ َم م ] (ع مص ) روفتن . منه : خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن . جاروب کردن . گردگیری کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || پاک کردن چاه . منه : خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن . منه : خم الناقة؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس (بصیغه ٔ مجهول
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ِ ] (اِ) جراحت . چرک . ریم . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (شرفنامه ٔ منیری ). || زخم دردناک . (منتهی الارب ). || خوی . طبیعت . || مخاط. خلم . (ناظم الاطباء): خم چشم ؛ چرک چشم . (ناظم الاطباء). خیم چشم ، قی ٔ چشم . (یادداشت بخط مؤلف ). مرمص . کیغ. قی . غمص . عفش .
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ِم م ] (ع اِ) بستان خالی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
دختر خملغتنامه دهخدادختر خم . [ دُ ت َ رِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شراب انگوری . (برهان ). کنایه از مطلق شراب . (آنندراج ). کنایه از شراب لعلی . (فرهنگ فارسی ). شراب . بنت خابیه . (یادداشت مؤلف ).
دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (اِ) دخمه . مقبره . سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان ). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری ) : چنین گفت با من ستاره شمارکه رستم کند دخم سام سوار. اسدی .رجوع به دخمه شود.
دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (ع مص ) بزور راندن . (منتهی الارب ). سخت سپوختن . || از جای برکندن چیزی را. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ).
دراخملغتنامه دهخدادراخم . [ دْرا / دِ ] (یونانی ، اِ) صورت قدیم کلمه ٔ یونانی درهم است . (ایران باستان ج 3 ص 1674). بعضی این لفظرا از کلمه ٔ «دراگ من » آسوری دانند به معنی شصت ویک من . و من وز
درخملغتنامه دهخدادرخم . [ دِ رَ ] (معرب ، اِ) درخمی : درخم یک درم کم ِ سه طسوج باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- درخم آتّیک ؛ از نقود نقره ٔ معمول در ایران قدیم است ، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و <span class