خمشدیکشنری فارسی به انگلیسیangle, bend, bias, bight, bow, buckle, decline, deflection, leaning, loop, sway
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید
پسخمشdorsifelexionواژههای مصوب فرهنگستانخمش یا تا کردن بخشی از اندام، از مچ پا یا مچ دست، در جهت معکوس
خمشترلغتنامه دهخداخمشتر. [ خ َ م َ ت َ ] (ع ص )مرد لئیم . مرد ناکس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).