خلمهلغتنامه دهخداخلمه . [ خ ُ م َ / م ِ ] (اِ) گره سر عصا را گویند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || سرچوگان که خمیده است . (فرهنگ جهانگیری ) : بود بیدی که نه در خلمه ٔ چوگان آمد.شرف شفروه (از آنندراج ).
خلمةلغتنامه دهخداخلمة. [ خ ِ م َ ] (ع ص ) چرنده . (از منتهی الارب ). منه : ابل خلمة؛ شتران چرنده . (منتهی الارب ).
خیلامیلغتنامه دهخداخیلامی . [ خ َ / خی ] (ص نسبی ) منسوب به خیلام که بلده ای است از بلاد فرغانه . (از انساب سمعانی ).
خلمیلغتنامه دهخداخلمی . [ خ ُ ل ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به خُلُم که بلدی است در ده فرسخی بلخ . (از الانساب سمعانی ).
خلمةلغتنامه دهخداخلمة. [ خ ِ م َ ] (ع ص ) چرنده . (از منتهی الارب ). منه : ابل خلمة؛ شتران چرنده . (منتهی الارب ).
فخلمهلغتنامه دهخدافخلمه . [ ف َ ل َ م َ / م ِ ] (اِ) مشته ٔ حلاجان را گویند، و آن آلتی است از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان ). محتمل است فخمه (بدون لام ) و اسم آلت از مصدر فخمیدن باشد.