خلملغتنامه دهخداخلم . [ خ ِ ] (اِ) خشم . غضب . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : کفر جهل است و قضای کفر علم هر دو یک کی باشد آخر خلم و حلم . مولوی .ایمنان را من بترسانم بخلم خائ
خلملغتنامه دهخداخلم . [ خ ِ ] (ع اِ) دوست و یار. || خوابگاه آهو و خانه ٔ آن و جای پنهان شدن وی . || استخوان . || پیه و روده های گوسفند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از ل
خلملغتنامه دهخداخلم . [ خ ُ / خ ِ ] (اِ) مخاط و رطوبت غلیظ که از بینی آدمی و دیگر حیوانات برآید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دو جوی روان در دهانش ز خلم . شهید بلخی .زآن خلم و
خلملغتنامه دهخداخلم . [ خ ُ ل ُ ] (اِخ ) قصبه ای از توابع بلخ در سرحد بدخشان که به ده فرعون اشتهار دارد. (ناظم الاطباء). یاقوت گوید: شهری است در نواحی بلخ ، در بیست فرسخی این ش
خلمدهلغتنامه دهخداخلمده . [ خ ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) بینیی را گویند که پیوسته آب و خلم از آن روان باشد.(برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : کشیده قامت و گل روی و مشکبوی وی است
خلمدهلغتنامه دهخداخلمده . [ خ ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) بینیی را گویند که پیوسته آب و خلم از آن روان باشد.(برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : کشیده قامت و گل روی و مشکبوی وی است
خلمیلغتنامه دهخداخلمی . [ خ ُ ل ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به خُلُم که بلدی است در ده فرسخی بلخ . (از الانساب سمعانی ).
خلموسلغتنامه دهخداخلموس . [ خ ُ ] (ع اِ) واحد خلامیس . منه قولهم : رعیت خلموساً. رجوع به خلامیس شود.