خلع بدنلغتنامه دهخداخلع بدن . [ خ َ ع ِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جان خود بجسم دیگری انداختن و جدا کردن بدن از روح و این عمل ازجوکیان است که بریاضت حاصل می کنند و در اصطلاح
خله بانلغتنامه دهخداخله بان . [ خ ُ / خ َ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) هر یک ازپاروزنان قایق یا کشتی خرد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلعفرهنگ مترادف و متضاد۱. اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب ۲. معزول، برکنار، مخلوع ≠ منصوب، برگماری ۳. در آوردن، ریشهکن کردن، کندن
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خل
خلع روحلغتنامه دهخداخلع روح . [ خ َ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جان خود بجسم دیگری انداختن این عملی است جوکیان را و خلع بدن مرادف آنست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
نیوه ٔ چمینهلغتنامه دهخدانیوه ٔ چمینه . [ وَ / وِ ی ِ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) به معنی خلع بدن باشد و آن حالتی است مر نفس انسانی راکه به اختیار خود هرگاه خواهد از بدن عنصری جدا شودو ی
نقل روحلغتنامه دهخدانقل روح . [ ن َ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) عمل بعضی از اهل ریاضت که روح خود را به جسم دیگری برند، به شرطی که آن جسم از جان خالی باشد و این عمل را خلع بدن
نمیدنلغتنامه دهخدانمیدن . [ ن َ دَ ] (مص ) میل کردن . توجه نمودن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : کارم شهوی و غضبی بود شب و روزبر خویشتن از عجب و تکبر بنمیدم . خواجه نصیرالدین طوس
موتلغتنامه دهخداموت . [ م َ ] (ع اِ) مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل . ثکله . کام . (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه . منیة.