خلاندنلغتنامه دهخداخلاندن . [ خ َ دَ ] (مص ) درج کردن . نشاندن . داخل کردن . در میان نهادن . بزور داخل کردن . خرد کردن . خلانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر خسته ای که راست شود جز
خلاندنفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهفروکردن چیزی باریک و نوکتیز مانندِ سوزن و خار در بدن یا چیز دیگر.
خواندنگویش اصفهانی تکیه ای: bexuni طاری: xundan طامه ای: xundan طرقی: ârxundan کشه ای: xundan نطنزی: ârxundan
خواندنفرهنگ مترادف و متضاد۱. تلاوت، قرائت ۲. تلاوت کردن، قرائت کردن، مطالعه کردن ≠ نوشتن، کتابت ۳. فرا خواندن ۴. نامیدن، نامگذاری کردن ۵. آواز خواندن، نغمهسرایی کردن، نغمهگری کردن ۶. زمز
درخلاندنلغتنامه دهخدادرخلاندن . [ دَ خ َ دَ ] (مص مرکب ) خلاندن . خلانیدن . نشاندن . داخل کردن . در میان نهادن : تو برداشتی آمدی سوی من همی درخلاندی به پهلوی من . سعدی .رجوع به خلان
حفزلغتنامه دهخداحفز. [ ح َ ] (ع مص ) از پس پشت چیزی سپوخته راندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خلاندن خری از پس پشت . (دستورالاخوان ). فاسپوختن . راندن . سک زدن . || فاجنبان
بیرون کردنلغتنامه دهخدابیرون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن . بدر کردن . برون کردن . خارج ساختن . اخراج کردن . نفی کردن . طرد کردن : کنون دشمن از خانه بیرون کنیم وزین پس بر این لش
نیشترلغتنامه دهخدانیشتر. [ ت َ ] (اِ) مبضغ. (دهار). ابزاری مر جراحان را که بدان رگ می زنند و فصد می کنند و آبله می کوبند و دمل را جهت بیرون آوردن ریم سوراخ می نمایند. (ناظم الاطب