خفیلغتنامه دهخداخفی . [ خ َ ] (اِخ ) نام شاعریست ترک از شهر ادرنه و از شاعران عهد سلطان محمد فاتح . او را به ترکی دیوانی است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفیلغتنامه دهخداخفی . [ خ َ فی ی ] (ع ص ) نهان . پوشیده . پنهان . عدم آشکارا. ضد جلی . ج ، خفایا.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- ذکر خفی ؛ مقابل ذکر جلی
خفیلغتنامه دهخداخفی . [ خ َف ْی ْ ] (ع مص ) آشکار کردن و بیرون آوردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || پنهان کردن . || درخشیدن برق . (منت
خفیلغتنامه دهخداخفی . [ خ ُ فی ی ] (ع مص ) خَفْی ْ. رجوع به خَفی و معانی مختلف آن در این لغت نامه شود.
خفی علائیلغتنامه دهخداخفی علائی . [ خ ُف ْ فی ی ِ ع َ ] (اِخ ) نام کتاب مختصریست در طب که صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی برای سلطان علاءالدوله نوشت . (یادداشت بخط مؤلف ). در حواشی چهارمقال
خفی الحنینلغتنامه دهخداخفی الحنین . [ خ ُف ْ فَل ْ ح ُ ن َ ] (ع اِ مرکب ) کنایه از مأیوس است . رجوع به خُف ّ در این لغت نامه شود : قد رجع من جانب البلدة بخفی الحنین .نعمت خان عالی (ا
خفی علائیلغتنامه دهخداخفی علائی . [ خ ُف ْ فی ی ِ ع َ ] (اِخ ) نام کتاب مختصریست در طب که صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی برای سلطان علاءالدوله نوشت . (یادداشت بخط مؤلف ). در حواشی چهارمقال
خفی الحنینلغتنامه دهخداخفی الحنین . [ خ ُف ْ فَل ْ ح ُ ن َ ] (ع اِ مرکب ) کنایه از مأیوس است . رجوع به خُف ّ در این لغت نامه شود : قد رجع من جانب البلدة بخفی الحنین .نعمت خان عالی (ا
خفیةلغتنامه دهخداخفیة. [ خ َ فی ی َ ] (ع اِ) چاه . ج ، خفایا، خفیات . || بیشه ٔ انبوه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || نوعی از جنون . (منتهی الارب ) (از تا