خصللغتنامه دهخداخصل . [ خ ُ ص َ ] (ع اِ) کرانه های درخت سرفرود افگنده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خصله .
خصللغتنامه دهخداخصل .[ خ َ ] (ع مص ) مصدر دیگر خصال است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خصال شود.
خصللغتنامه دهخداخصل . [ خ َ ] (اِ) ندب است که داو بر هفت باشد در بازی نرد. (برهان قاطع) : از نرد سه تا پای فراترننهادیم هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد. سوزنی .سندباد را در هر ب
خصللغتنامه دهخداخصل . [ خ َ ] (ع اِ مص ) نشانه زنی و رسیدن تیر نزدیک نشانه و بر همین دو خصلت تیراندازان گرو بندند. (منتهی الارب ). یقال احرز فلان خصله یعنی غالب آمد فلان در قما
خسللغتنامه دهخداخسل . [ خ ُس ْ س َ ] (ع ص ، اِ) اراذل . فرومایگان . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خسللغتنامه دهخداخسل . [ خ َ ] (ع مص ) پاک گردانیدن از چیزی که به کار نیاید. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خصلةدیکشنری عربی به فارسیروان , سليس , چرب زبان , زبان دار , ليز , لا قيد , کلا ف , حلقه , قرقره , ماسوره , کلا فه , نفوذ , تاثير , قلا ب , عادت , زشت , شکار , طعمه شکار , کلا ف کردن ,
خصلتدیکشنری فارسی به انگلیسیattribute, character, ethos, grain, habitude, humor, property, savor, savour, streak, trait, way
خصلةلغتنامه دهخداخصلة. [ خ ُ ل َ ] (ع اِ) خوشه های انگور. || چوب خاردار. || موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی . عُذَرَه . (یادداشت بخط مؤلف ). لاغ (در گیسو). (یادداشت