خشک طبیعتلغتنامه دهخداخشک طبیعت . [ خ ُ طَ ع َ ] (ص مرکب ) سختگیر. رجل مجعار؛ مرد بسیارخشک طبیعت . (منتهی الارب ).
خشکفرهنگ انتشارات معین(خُ) [ په . ] (ص .) 1 - بدون رطوبت و نم . 2 - پژمرده . 3 - متعصب ، بدون انعطاف و نرمی . 4 - خالی از سبزه و گیاه . 5 - آن چه که درونش آب نباشد، بی آب . 6 - بدون
کلوخلغتنامه دهخداکلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره
خشک انگبینلغتنامه دهخداخشک انگبین . [ خ ُ اَ گ َ ] (اِ مرکب ) شهد و عسلی که در خانه ٔ کبت خشک شده باشد. (ناظم الاطباء). شهد و عسلی را گویند که در خانه ٔ زنبور خشک شده باشد و آن را عسل
میبسلغتنامه دهخدامیبس . [ م ُ ی َب ْ ب ِ ] (ع ص ) خشک کننده . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح پزشکی ) خشکی مزاج آورنده . خشک کننده ٔ طبیعت و مزاج . یبوست آور : و الب
نزارلغتنامه دهخدانزار. [ ن ِ ] (ص ) پهلوی : نیزار (ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر (ضعیف ، ناتوان ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ان
مرداسپرملغتنامه دهخدامرداسپرم . [ م ُ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) ریحان القبور. (تذکره ٔ انطاکی ). نوعی مورد و آن آس صحرائی باشد. بخور آن کرم معده را بکشد. (از برهان قاطع). آس بریست و در