خشارلغتنامه دهخداخشار. [ خ ُ / خ َ ] (ص ) پیراسته . پاک کرده . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : باغ دین و کشت دولت را به تیغکرد از خار و خس اعدا خشار.فرخاری (از آنندراج ).
خشارلغتنامه دهخداخشار. [ خ ُ] (ع ص ، اِ) آنچه به کار نیاید از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || مردم فرومایه . یقال : فلان من الخشارة؛ ای دون . || ج
خشارم الرأسلغتنامه دهخداخشارم الرأس . [ خ َ رِ مُرْ رَءْس ْ ] (ع اِ مرکب ) غضروفهای باریک که در خیشوم باشد. (منتهی الارب ). غضاریف بینی و واحد آن خشرم است یا خرفه . (ناظم الاطباء).
خشاردنلغتنامه دهخداخشاردن . [ خ ُ / خ َ دَ ] (مص ) پاک کردن زمین و باغ از گیاه ناسودمند. (یادداشت بخط مؤلف ). || پیراستن درخت از شاخ کج و بی ثمر. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشارهلغتنامه دهخداخشاره . [ خ ُ رَ ] (ع ص ، اِ) آنچه بکار نیاید از هر چیزی ، خَشار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). رجوع به خَشار. شود. || جو بی مغز، خُشار. رجوع به خُشارشود. ||
خشارم الرأسلغتنامه دهخداخشارم الرأس . [ خ َ رِ مُرْ رَءْس ْ ] (ع اِ مرکب ) غضروفهای باریک که در خیشوم باشد. (منتهی الارب ). غضاریف بینی و واحد آن خشرم است یا خرفه . (ناظم الاطباء).
خشاردنلغتنامه دهخداخشاردن . [ خ ُ / خ َ دَ ] (مص ) پاک کردن زمین و باغ از گیاه ناسودمند. (یادداشت بخط مؤلف ). || پیراستن درخت از شاخ کج و بی ثمر. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشارملغتنامه دهخداخشارم . [ خ ُ رِ ] (ع اِ) اصوات . آوازها. (منتهی الارب ). || بینی درشت و گنده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).