خسروآرایلغتنامه دهخداخسروآرای . [ خ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) آرایش دهنده ٔ پادشاه . زیب ملوک . لایق شاهان : چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامه خسروآرای خواست . فردوسی .فرودآمد از کو
خسروسابورلغتنامه دهخداخسروسابور. [ خ ُرَ / رُو ] (اِخ ) نام قریه ای است معروف بنزدیکی واسط و بین واسط و خسروسابور پنج فرسخ فاصله است . در تداول عامیانه خسابور معروف است . (از معجم ال
خسروسلاحیلغتنامه دهخداخسروسلاحی . [ خ ُ رَ / رُو س ِ حی ی ] (اِخ ) یکی از نویسندگان عرب است و به رئیس السلحشورین ملقب . او راست : تحفةالغزاة معروف به سلحشورنامه در ضرب و رمی و اسب با
خسروآرایلغتنامه دهخداخسروآرای . [ خ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) آرایش دهنده ٔ پادشاه . زیب ملوک . لایق شاهان : چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامه خسروآرای خواست . فردوسی .فرودآمد از کو
خسروسابورلغتنامه دهخداخسروسابور. [ خ ُرَ / رُو ] (اِخ ) نام قریه ای است معروف بنزدیکی واسط و بین واسط و خسروسابور پنج فرسخ فاصله است . در تداول عامیانه خسابور معروف است . (از معجم ال
خسروسلاحیلغتنامه دهخداخسروسلاحی . [ خ ُ رَ / رُو س ِ حی ی ] (اِخ ) یکی از نویسندگان عرب است و به رئیس السلحشورین ملقب . او راست : تحفةالغزاة معروف به سلحشورنامه در ضرب و رمی و اسب با
قبادلغتنامه دهخداقباد. [ ق ُ ] (پسوند) در آخر اسماء مرکبه ٔ امکنه آید: ابزقباد. خسروسادقباد. فیروزقباد. شادقباد. بزقباد. بهقباد. شهرقباد. رستقباد. استان لبهقباد. روستقباد.