خست کردنلغتنامه دهخداخست کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رنگ کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : نویسنده برخامه بنهاد دست بعنبر سر نامه را کرد خست . فردوسی .گویا با تو من نشست کنم قصدآن طره ٔ چو شست کنم باده ٔ راوقی بجان بخرم پس
خشت خشتلغتنامه دهخداخشت خشت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) خش خش و آن صوت کاغذ و جامه و غیر آن است : خشت خشت موش در گوشش رسیدخفت مردی شهوتش کلی رمید.مولوی (مثنوی ).
خسته کردنلغتنامه دهخداخسته کردن . [ خ َ ت َ / ت ِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خستن . مجروح کردن . جراحت رساندن . جرح . (یادداشت بخط مؤلف ). تعقیر. (منتهی الارب ). تکلیم . (تاج المصادر بیهقی ). عقر. (منتهی الارب ). قَرح . (دهار). کلم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) <span cla
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ ُ ] (اِ) قرار. آرام . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || آستین جامه . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع).
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (اِخ ) ناحیتی بوده است از بلاد فارس نزدیک دریا. (از یاقوت در معجم البلدان ) : خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان وخست .سوزنی .
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (مص مرخم ) عمل خستن . (از ناظم الاطباء). رجوع به «خستن » شود.- پای خست ؛ پای خسته . پای مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- || لگدکوب . لگدمال .- پی خست ؛ پی خسته . پی مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- ||
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ ِس ْ س َ ] (ع اِمص ) خساست . لئامت . فرومایگی . نامردی . فروده . (از ناظم الاطباء). ناکسی . (زمخشری ). پستی . دنائت . حقارت . رذالت . وغادت . (یادداشت بخط مؤلف ) : شعر در نفس خویش هم بد نیست ناله ٔ من ز خست شرکاست . <p class="aut
پیخستلغتنامه دهخداپیخست . [ پ َ / پ ِ خ َ / خ ُ ] (ن مف مرکب ) چیزی که در زیر پای نرم شده باشد. (برهان ). هرچیز که زیر پا گرفته لگدکوب کنند. لگدکوب . لگدمال . پی سپر : چنان بنیاد ظلم از کشور خویش <b
چرخستلغتنامه دهخداچرخست . [ چ َ خ ُ / خ َ ] (اِ) چرخی باشد که بدان شیره ٔ انگور و نیشکر گیرند. (برهان ). منگنه و چرخی که بدان شیره ٔ انگورو نیشکر گیرند. (ناظم الاطباء). || حوضی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیره ٔ آن برآید.(برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع ب
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ ُ ] (اِ) قرار. آرام . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || آستین جامه . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع).
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (اِخ ) ناحیتی بوده است از بلاد فارس نزدیک دریا. (از یاقوت در معجم البلدان ) : خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان وخست .سوزنی .
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (مص مرخم ) عمل خستن . (از ناظم الاطباء). رجوع به «خستن » شود.- پای خست ؛ پای خسته . پای مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- || لگدکوب . لگدمال .- پی خست ؛ پی خسته . پی مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- ||