خزولغتنامه دهخداخزو. [ خ َزْوْ ] (ع مص ) قهر کردن و سیاست کردن کسی را. (از تاج المصادر بیهقی ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || مالک شد
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َ ] (ع مص ) آب دهان انداختن . لغتی در خذو. خیو. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ خدو شود.
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َذْوْ ] (ع ص ) سست گردیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). سست شدن . || فروتنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن . (من
خظولغتنامه دهخداخظو. [ خ ُ ظُوو ] (ع مص ) آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خزوبزلغتنامه دهخداخزوبز. [ خ َزْ زُ ب َزز ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کنایه از لباس خوب و سر و سامان مرتب : ببازارگانی برفتن ز جزیکی کاروان دارم از خزوبز. فردوسی .در میان خزوبز مر خا
خزوقلغتنامه دهخداخزوق . [ خ َ ] (ع ص ) شترماده ای که به سپل زمین را بکاود و یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد)