خر تاختنلغتنامه دهخداخر تاختن . [ خ َ ت َ ] (مص مرکب ) خر دوانیدن . خر را با دویدن بحرکت درآوردن : چه تازی خر به پیش تازی اسپان گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.ناصرخسرو.
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او
خرگویش بختیاری1. خر؛ 2. قسمت محدب قاپ. خر دیزه xar diza:خرِ سیاهرنگ. خر زَردَه xar zarda:خر عنّابى پُررنگ. خر سُووزَه xar sowza:خر سفیدرنگ. خر میشَه xar miša:خر خاکست
چشلغتنامه دهخداچش . [ چ ُ ] (صوت ) کلمه ایست که بدان خر الاغ را از رفتار بازمیدارند. (ناظم الاطباء). لفظی است که خر الاغ از شنیدن آن از رفتار بازماند و بایستد. (برهان ) (آنندر
چشهلغتنامه دهخداچشه . [ چ ُ ش َ /ش ش َ ] (اِ صوت ) چش . چشو. هش و هشه . صوتی برای متوقف ساختن خر و استر. لفظی که بدان ایستادن خر و استر را خواهند. آوازی که بدان خر را از رفتن ب
چوب بستلغتنامه دهخداچوب بست . [ ب َ ] (اِ مرکب ) چوبهایی که با هم بسته بنایان بر آن بنشینند و تعمیر و کاه گل کنند. (آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). داربست . خو. چوبهایی که عمودی و افقی
بوکلغتنامه دهخدابوک . [ ب َ ] (ع مص ) برجستن خر نر بر ماده . || گرد ساختن گلوله ٔ گلین را در هر دو کف دست . || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مانند آن ت
چراخور کردنلغتنامه دهخداچراخور کردن . [ چ َ خوَرْ / خُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چراگاه قرار دادن . مرتع ساختن . جائی را برای چریدن اختیار کردن : در پناه دولت تو در ضمان عدل توآهوان در بیش