خرکمانلغتنامه دهخداخرکمان . [خ َ ک َ ] (اِ مرکب ) کمان بزرگ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). کمان . (از شرفنامه ٔ منیری ). || افزاری که کم
خرکمانفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کمان بزرگ.۲. تلهای شبیه کمان که در مسیر جانوران و زیر خاک قرار میدادند.
خرامان رفتنلغتنامه دهخداخرامان رفتن . [خ ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) با ناز و تبختر راه رفتن . با اختیال ره سپردن : میح ؛ خرامان رفتن . (منتهی الارب ).
خرامان کردنلغتنامه دهخداخرامان کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بناز و تبختر بحرکت در آوردن . بحرکت درآوردن : شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی .حافظ.
مریم زادلغتنامه دهخدامریم زاد. [ م َرْ ی َ ] (ن مف مرکب ) زاده و همانند مریم . آنکه بکر باشد و مانند مریم عذرا بچه آورد : ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم تیر عیسی نطق را در خرکمان
گوژپشتیلغتنامه دهخداگوژپشتی . [ پ ُ ] (حامص مرکب ) صفت گوژپشت . خمیدگی . انحناء. دوتویی . گوژی : تنی چون خرکمان از گوژپشتی بر او پشتی چو کیمخت از درشتی .نظامی .
کمان گرلغتنامه دهخداکمان گر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ) کمان ساز و آنکه کمان می سازد. (ناظم الاطباء). معرب آن قمنجر. کمان ساز. (فرهنگ فارسی معین ). قمنجر. مُقَمجِر. (المعرّب جوالیقی ، ص
خرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (زیستشناسی) جانوری چهارپا و کوچکتر از اسب با گوشهای دراز و یال کوتاه؛ الاغ؛ درازگوش.۲. درشت؛ بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خربط، خرپا، خرپشته، خرچنگ، خرسن