خرصلغتنامه دهخداخرص . [ خ َ رِ ] (ع اِ) چوبی که بدان انگبین چینند. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). ج ِ اَخْرَص . رجوع به خُرَص و خُرْص شود.
خرصلغتنامه دهخداخرص . [ خ َ ] (ع مص ) حرز کردن میوه بر درخت و کشت زمین . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || دروغ گفتن . || به تخمین و گمان سخن گفتن . || بستن
خرصلغتنامه دهخداخرص . [ خ َ رَ ] (ع مص ) گرسنه و سرمازده گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || (اِمص ) گرسنگی و سرمازدگی با هم . (منتهی الارب ).
خرصلغتنامه دهخداخرص . [ خ ِ ] (ع اِ) خَرص . خُرص . (منتهی الارب ). رجوع به خَرص و خُرص شود. || حاصل از حرز. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). منه : کم خرص ارضک ؟ (منتهی الارب )
خرصةلغتنامه دهخداخرصة. [ خ ُ ص َ ] (ع اِ) رخصت . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || شربت از آب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). منه : اعطنی خرصتی . (منتهی ال
خرصانلغتنامه دهخداخرصان . [ خ ِ ] (اِخ ) نام قریه ای است در بحرین که محل خرید و فروش نیزه است و بدین مناسبت آنرا خرصان مشتق از خرص گرفته اند. (از معجم البلدان ).
خرصانلغتنامه دهخداخرصان . [ خ ِ ] (اِخ ) نام قریه ای است در بحرین که محل خرید و فروش نیزه است و بدین مناسبت آنرا خرصان مشتق از خرص گرفته اند. (از معجم البلدان ).
خرصانلغتنامه دهخداخرصان . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خِرص و خُرص .(منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
احمقدیکشنری عربی به فارسیخرصفت , نادان , خر , ابله , احمق , بيشعور , نابخرد , جاهل , ابلهانه , مزخرف , فاقد حس تشخيص , بي تميز , بي احتياط , بي ملاحظه , بي عرضه , نا شايسته , ناجور , بي