خردلةلغتنامه دهخداخردلة. [ خ َ دَ ل َ ] (ع اِ) یک دانه خردل یا خردله . (آنندراج ). بهندی آن را رائی نامند. (از غیاث اللغات ).یک سپندان . (یادداشت بخط مؤلف ). || مأخوذ از تازی ،
خردلةلغتنامه دهخداخردلة. [ خ َ دَ ل َ ] (ع مص ) خوردن بهترین طعام . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || بریدن گوشت و جدا کردن آن . (از منتهی
خردلفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانههای گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه میشود.۲. (زیستشناسی) گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگهایی شبیه برگ ترب، گلها
راست داشتنلغتنامه دهخداراست داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) مستقیم داشتن . استقامت دادن . منظم کردن . به استقامت آوردن . نظام دادن : مسلمانان صف برکشیدند پیغمبر (ص ) چوبی بدست داشت و اندر
اجتهادلغتنامه دهخدااجتهاد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تجاهد. جهد کردن . (زوزنی ). کوشیدن . بکوشیدن . (تاج المصادر). || کوشش . جدّ. جهد. سعی . کدّ: این اجتهاد بجای آوردم . (کلیله و دمنه ).
خردللغتنامه دهخداخردل . [ خ َ دَ ] (ع اِ) تخمی است دوائی و آن بوستانی و صحرائی و فارسی می باشد، بوستانی سرخ رنگ و فربه بود و چون بکوبند زرد شود، گرم و خشک است در چهارم . گویند ا