خرایضلغتنامه دهخداخرایض .[ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریضَة. رجوع به «خریضة» در این لغت نامه شود. این کلمه را عربان «خرائض » آورند.
خرایدلغتنامه دهخداخراید. [ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریدَه . (ناظم الاطباء). رجوع به «خریده » در این لغت نامه شود. این کلمه را خرائد نیز آورند: و آن خراید را کی از حلی براعت عاطل بو
خرایطلغتنامه دهخداخرایط.[ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریطَة. رجوع به «خریطه » در این لغت نامه شود. این کلمه را عربان «خرائط» آورند.
خرایبلغتنامه دهخداخرایب . [ خ َ ی ِ ](ع اِ) ج ِ خربه . (از ناظم الاطباء). رجوع به خربه دراین لغتنامه شود. این کلمه را «خرائب » نیز آورند.
خرایطیلغتنامه دهخداخرایطی . [ خ َ ی ِ ] (اِخ ) محمدبن جعفر خرایطی ، مکنی به ابوبکر از اخباریان حسن است و او را تصانیف نیکوست . خرایطی در شام سکونت گزید و بدانجاحدیث گفت . او احادی
خرایدلغتنامه دهخداخراید. [ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریدَه . (ناظم الاطباء). رجوع به «خریده » در این لغت نامه شود. این کلمه را خرائد نیز آورند: و آن خراید را کی از حلی براعت عاطل بو
خرایطلغتنامه دهخداخرایط.[ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریطَة. رجوع به «خریطه » در این لغت نامه شود. این کلمه را عربان «خرائط» آورند.
خرایبلغتنامه دهخداخرایب . [ خ َ ی ِ ](ع اِ) ج ِ خربه . (از ناظم الاطباء). رجوع به خربه دراین لغتنامه شود. این کلمه را «خرائب » نیز آورند.
خرایطیلغتنامه دهخداخرایطی . [ خ َ ی ِ ] (اِخ ) محمدبن جعفر خرایطی ، مکنی به ابوبکر از اخباریان حسن است و او را تصانیف نیکوست . خرایطی در شام سکونت گزید و بدانجاحدیث گفت . او احادی