خرام کردنلغتنامه دهخداخرام کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرامیدن . بناز سوی مقصدی رفتن . به آهستگی بمقصدی روان شدن : فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کندنخست خرام .نظامی .
خرم خراملغتنامه دهخداخرم خرام . [ خ ُرْ رَ خ َ ] (نف مرکب ) خوش خرام . نیکوخرام : ای حاجبی که بر فلک آبگون هلال در رشک نعل مرکب خرم خرام تست . سوزنی .خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهیست خرم خرام .سوزنی .</p
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام جد احمدمحدث بن عبداﷲ است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد.
خرگاملغتنامه دهخداخرگام . [ خ َ ] (اِخ ) نام قدیمی عمارلو است که پس از آنکه نادرشاه طوایف عمارلو را به آنجا کوچ داد این محل نام عمارلو گرفت . (یادداشت بخط مؤلف ).
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (ع اِ) ج ِ خارم باشد. کسانی که در کسب معاصی کمر بسته باشند. (از ناظم الاطباء).
خرامفرهنگ فارسی عمید۱. = خرامیدن۲. خرامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خوشخرام.۳. (اسم) [قدیمی] مهمانی؛ ضیافت.۴. (اسم) [قدیمی] نوید؛ مژده: ◻︎ یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی: ۱/۲۰۵ حاشیه).
خرامان کردنلغتنامه دهخداخرامان کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بناز و تبختر بحرکت در آوردن . بحرکت درآوردن : شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی .حافظ.
ختلی خراملغتنامه دهخداختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خن
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام جد احمدمحدث بن عبداﷲ است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد.
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (ع اِ) ج ِ خارم باشد. کسانی که در کسب معاصی کمر بسته باشند. (از ناظم الاطباء).
خرامفرهنگ فارسی عمید۱. = خرامیدن۲. خرامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خوشخرام.۳. (اسم) [قدیمی] مهمانی؛ ضیافت.۴. (اسم) [قدیمی] نوید؛ مژده: ◻︎ یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی: ۱/۲۰۵ حاشیه).
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (اِمص ) رفتاری که از روی ناز و سرکشی و زیبائی باشد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). رفتار بناز. (شرفنامه ٔ منیری ). رفتنی به کبر. با تبختر راه رفتن
خرامفرهنگ فارسی معین(خَ یا خِ) (اِ.) 1 - رفتار از روی ناز و زیبایی . 2 - وفای به وعده . 3 - نوید، مژده .
ختلی خراملغتنامه دهخداختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خن
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام جد احمدمحدث بن عبداﷲ است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد.
خوب خراملغتنامه دهخداخوب خرام . [ خو خ َ / خ ِ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کای ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام .نظامی .
خوش خراملغتنامه دهخداخوش خرام . [ خوَش ْ/ خُش ْ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام . (یادداشت مؤلف ) : بره کرد عزم آن بت خوش خرام <
حشرخراملغتنامه دهخداحشرخرام . [ ح َ خ َ ] (ص مرکب ) زنی که از زیبایی و رفتار جمیلانه ٔ خود فتنه برمی انگیزاند و هنگامه برپا میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به حشرگائی و حشری شود.