خرام کردنلغتنامه دهخداخرام کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرامیدن . بناز سوی مقصدی رفتن . به آهستگی بمقصدی روان شدن : فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کندنخست خرام .نظامی .
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (ع اِ) ج ِ خارم باشد. کسانی که در کسب معاصی کمر بسته باشند. (از ناظم الاطباء).
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام جد احمدمحدث بن عبداﷲ است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد.
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (اِمص ) رفتاری که از روی ناز و سرکشی و زیبائی باشد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). رفتار بناز. (شر
خرامفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت هرفتن، وضعبدن، هیئت، تیپ، نحوۀ گام برداشتن، گام شمرده (آهسته، ...)، قر، حرکت موزون، رقص پیادهروی گام، قدم، جست، پرش، دو، مارش، رژه، سان چهارنعل، ی
خرامفرهنگ انتشارات معین(خَ یا خِ) (اِ.) 1 - رفتار از روی ناز و زیبایی . 2 - وفای به وعده . 3 - نوید، مژده .
سراندازیلغتنامه دهخداسراندازی . [ س َ اَ ] (حامص مرکب )مستی به خرام و تبختر کردن . (آنندراج ) : قلم صنع کند رقص سراندازیهادست قدرت اگر این صورت زیبا بکشد. کمال خجندی (از آنندراج ).
نماز کردنلغتنامه دهخدانماز کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تصلیة. (دهار). تسبیح . (تاج المصادر بیهقی ). نماز خواندن . نماز گزاردن . نماز گذاشتن . فریضه ٔ صلاة ادا کردن : باز منصور ب
داد خواستنلغتنامه دهخداداد خواستن .[ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) دادخواهی کردن . عدالت طلبیدن . تظلم . قصه رفع کردن . قصه برداشتن : ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم .
داد دادنلغتنامه دهخداداد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . رفع تعدی و ظلم ک