خراطیلغتنامه دهخداخراطی . [ خ ُ طا ] (ع اِ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خراطیلغتنامه دهخداخراطی . [ خ َرْ را ] (حامص ) شغل خراط. (یادداشت بخط مؤلف ). شغل تراشیدن چوب و برابر ساختن آن . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) دکان خراط. (یادداشت بخط مؤلف ).
خراطیواژهنامه آزادمعنی این واژه درلغت نامه ها اشتغال به چوب تراشی است. خؤاطی در گویش لکی و غِراطی در گویش لری به معنی گردی، مدور و هرچیز دایره ای است. به نظر می رسد با توجه به مع
خراطی کردنلغتنامه دهخداخراطی کردن . [ خ َرْ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) در روی چیزی عمل خراطی انجام دادن . در چیزی خراطی اجرا کردن .
خراطی شدنلغتنامه دهخداخراطی شدن . [ خ َرْ را ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عمل خراطی را قبول کردن . صورت خراطی را بخود گرفتن .
خراطینفرهنگ انتشارات معین(خَ) [ معر. خراتین ] (اِ.) کرمی دراز و سرخ رنگ که در جاهای نمناک و مرطوب بوجود می آید.
خراطیملغتنامه دهخداخراطیم . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خرطوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خرطومها. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . (منتهی الارب ) (از
خراطی کردنلغتنامه دهخداخراطی کردن . [ خ َرْ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) در روی چیزی عمل خراطی انجام دادن . در چیزی خراطی اجرا کردن .
خراطی شدنلغتنامه دهخداخراطی شدن . [ خ َرْ را ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عمل خراطی را قبول کردن . صورت خراطی را بخود گرفتن .
خراطیملغتنامه دهخداخراطیم . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خرطوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خرطومها. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . (منتهی الارب ) (از
خراطینلغتنامه دهخداخراطین . [ خ َ ] (ع اِ) معرب خراتین است و آن کرمی باشد که در گل نرم تکون پیدا کند و بعربی حمرالارض گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). شاسه . (منت