خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ َ ] (ع اِ) پیه که از بیخ گیاه لخ بر آرند. (منتهی الارب ). رجوع به خُراط و خُرّاط در این لغتنامه شود.
خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) حسن بن علان خراط، مکنی به ابوعلی از بغدادیان بود و در کرخ املاء احادیث منکر از حفظ کرد. او از محمدبن عبدالملک دقیقی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) حمیدبن زیاد خراط، مکنی به ابوصخر از اهل مدینه بود و مولای بنی هاشم . او از نافع و محمدبن کعب و گروهی روایت دارد و احمدبن حنبل او را از رواتی آورده که بدانها بأسی نیست ، ولی یحیی بن معین او رااز راویان ضعیف ذکر کرده است . (از انساب سمعانی ).
خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) علی بن عثمان خراط از اهل سمرقند بود و امامی فاضل ، وی از رنج بازو شغل خراطی ومشته سازی (مشته ؛ آلتی است که حلاجان بکار می برند) زندگی می کرد و بنزد سمرقندیان محترم بود. از ابوالحسن علی بن احمدبن ربیع سنکبانی حدیث کرد و وفاتش بسمرقنددر پانصد و اندی ات
خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) یعقوب بن معبدبن صالح بن عبداﷲ خراط، مکنی به ابویعقوب . وی در حلب زاییده شد و در بصره نشاءة یافت . از ابونعیم و مکی بن ابراهیم و تنی چند روایت کرد. او ثقه بود و ابوعبداﷲ محمدبن حمدان و ابوحفص احمدبن حاتم از وی روایت دارند. مرگ او به سال <span class="h
خرائدلغتنامه دهخداخرائد. [ خ َ ءِ ] (ع اِ) زنان بکر و شرمگین . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (دهار). ج ِ خریده . رجوع به خریده در این لغت نامه شود : در حرم حرمتش بخاتونی نشاند و پیوسته با او ذوق معاشرت می راند بر روی سایر سریات برکشید و بر خواص مخدراتش برگزید و از خرا
خرادلغتنامه دهخداخراد. [ خ َرْ را ] (اِ) خَرّاط. (زمخشری ) (ناظم الاطباء). آنکه چوبها را بر چرخ خراشیده هموار کند. چون مأخذ این لفظ در کتب معتبره ٔ لغات عرب یافته نشد و ملا نورالدین طهوری در خوان خلیل بلفظ نهاد لفظ خراد را قافیه ساخته است ظاهراً «طاء» خراط را فارسیان بتصرف خودبتای قرشت بدل ک
خراطیلغتنامه دهخداخراطی . [ خ ُ طا ] (ع اِ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خراطیملغتنامه دهخداخراطیم . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خرطوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خرطومها. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خراطکلالغتنامه دهخداخراطکلا. [ خ َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیاکلابخش مرکزی شهرستان شاهی . واقع دریازده هزارگزی شمال باختری شاهی کنار شوسه ٔ شاهی ببابل . این ناحیه در دشت واقع است با آب و هوای معتدل ومرطوب و مالاریایی . دارای 110 تن سکنه ٔ مازندرانی و فارس
خراطکلالغتنامه دهخداخراطکلا. [ خ َ ک َ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 14هزارگزی جنوب بابل . این ناحیه در دشت واقع است با آب و هوای معتدل ، مرطوب و مالاریایی . دارای 140 تن سکنه ٔ مازندر
خراطملغتنامه دهخداخراطم . [ خ ُ طِ ] (ع ص ، اِ) زن درآمده در سن یأس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خراطی کردنلغتنامه دهخداخراطی کردن . [ خ َرْ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) در روی چیزی عمل خراطی انجام دادن . در چیزی خراطی اجرا کردن .
خراطیلغتنامه دهخداخراطی . [ خ ُ طا ] (ع اِ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خراطیملغتنامه دهخداخراطیم . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خرطوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خرطومها. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خراطکلالغتنامه دهخداخراطکلا. [ خ َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیاکلابخش مرکزی شهرستان شاهی . واقع دریازده هزارگزی شمال باختری شاهی کنار شوسه ٔ شاهی ببابل . این ناحیه در دشت واقع است با آب و هوای معتدل ومرطوب و مالاریایی . دارای 110 تن سکنه ٔ مازندرانی و فارس
خراطکلالغتنامه دهخداخراطکلا. [ خ َ ک َ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 14هزارگزی جنوب بابل . این ناحیه در دشت واقع است با آب و هوای معتدل ، مرطوب و مالاریایی . دارای 140 تن سکنه ٔ مازندر
دوش خراطلغتنامه دهخدادوش خراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) دهی است از بخش خونسار شهرستان گلپایگان . واقع در 12 هزارگزی جنوب خونسار و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خونسار به اصفهان . جمعیت 275 تن سکنه . آب
مخراطلغتنامه دهخدامخراط.[ م ِ ] (ع ص ) ناقه و گوسپند که عادت دارند که شیر منجمد و با زردآب از پستان آنها برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شتر و یا گوسپندی که بیرون آمدن شیر منجمد و یا زردآب از پستان وی عادت آن باشد. (ناظم الاطباء). || مار پوست افکنده و یا ماری که به پوست اند
استخراطلغتنامه دهخدااستخراط. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استخراط در بکاء؛ سخت گریستن . ستهیدن در گریه . (از منتهی الارب ). بمبالغه گریستن .
اخراطلغتنامه دهخدااخراط. [ اِ ] (ع مص ) اخراط خریطه ؛ خریطه را بدوال بستن . خریطه دوختن . دوال خریطه درهم افکندن . (تاج المصادر). || اِخراطِ شاة؛ خَرط گوسفند. چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند. || منجمد و یا زردآب بیرون آمدن شیر بجهت نشستن گوسفند بر زمین نمناک .
انخراطلغتنامه دهخداانخراط. [ اِ خ ِ ] (ع مص ) بنادانی مرتکب کاری شدن بی دریافت انجام آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بنادانی در کاری داخل شدن . (از اقرب الموارد). یقال : انخرط فی الامر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || درآمدن بر کسی بدگویان . (آنندراج ): انخرط علینا بالقبیح ؛ درآمد ما ر