خراسلغتنامه دهخداخراس . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . این ده در نودهزارگزی شمال ضیأآباد و 18هزارگزی راه عمومی واقع است . به آنجا 55 تن سکنه
خراسلغتنامه دهخداخراس . (اِخ ) مولای عتبةبن غزوان و از مهاجران و بدری بود. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 224).
خراسلغتنامه دهخداخراس . [ خ َ ] (ع اِ) زاج سور. طعام ولادت . خُرس . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خرس در این لغت نامه شود.
خراسلغتنامه دهخداخراس . [ خ َ ر را ] (ع ص ) خم فروش . خم گر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ).
خراصلغتنامه دهخداخراص . [ خ َرْ را ] (ع ص ) دروغگو. (ناظم الاطباء) (دهار) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سخت دروغ زن . (مهذب الاسماء). کذاب . دروغزن . ج ، خَرّاصون . خَرّاصی
خراس خرابلغتنامه دهخداخراس خراب . [ خ َ س ِ خ َ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از برهان قاطع). نه فلک . رجوع به ترکیبات خراس در این لغت نامه شود.
خراس خسیسانلغتنامه دهخداخراس خسیسان . [ خ َ س ِ خ َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از برهان قاطع). خراس خراب . رجوع به ترکیبات خراس در این لغت نامه شود.
خراس میسلغتنامه دهخداخراس میس . [ خ ِ ] (اِخ ) در «اراته ایک تس » است و «ارته ایک تس » فرماندهی «ماکرون » ها و «موسی نک » ها راداشت و «ماکرون »ها و «موسی نک » ها در طرف شمال شرقی آس
خراس خرابلغتنامه دهخداخراس خراب . [ خ َ س ِ خ َ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از برهان قاطع). نه فلک . رجوع به ترکیبات خراس در این لغت نامه شود.
خراس خسیسانلغتنامه دهخداخراس خسیسان . [ خ َ س ِ خ َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از برهان قاطع). خراس خراب . رجوع به ترکیبات خراس در این لغت نامه شود.
خراس میسلغتنامه دهخداخراس میس . [ خ ِ ] (اِخ ) در «اراته ایک تس » است و «ارته ایک تس » فرماندهی «ماکرون » ها و «موسی نک » ها راداشت و «ماکرون »ها و «موسی نک » ها در طرف شمال شرقی آس
خراس بانلغتنامه دهخداخراس بان . [ خ َ ] (اِ مرکب ) مالک و خداوند خراس . (ناظم الاطباء) : همچنانکه گردون کشان و خراس بانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را بروغن چرب کنند تا حر