خرادلغتنامه دهخداخراد. [ خ َرْ را ] (اِ) خَرّاط. (زمخشری ) (ناظم الاطباء). آنکه چوبها را بر چرخ خراشیده هموار کند. چون مأخذ این لفظ در کتب معتبره ٔ لغات عرب یافته نشد و ملا نور
خرادلغتنامه دهخداخراد. [ خ َرْ را ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است بزمان اردشیر بابکان : دل شاه از اندیشه آزاد گشت سوی آذر رام و خراد گشت .فردوسی .
خرادلغتنامه دهخداخراد. [ خ َرْ را ] (اِخ ) نام قصری بوده است در استخر : درم داد و آمد بشهر صطخربسر برنهاد آن کشی تاج فخرشبستان خراد را باز کردبتان را ز گنج درم ساز کرد.فردوسی .
خرادلغتنامه دهخداخراد. [ خ َرْ را] (اِ) نامی بوده است که ایرانیان قدیم بر پسران خود گذارده اند : چو برزین و چون قارن رزم زن چو خراد و کشواد لشکرشکن . فردوسی .و افراد زیر از مشهو
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ را ب َ ] (اِخ ) نام یکی از پهلوانان دربار کیکاوس : چو فرهاد و خرادبرزین و گیوسرافرازبهرام و گستهم و نیو.فردوسی .
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ را ب َ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است : چو بشنید ازو شاه سوگند خوردبخرادبرزین و خورشید زرد.فردوسی .
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ راب َ ] (اِخ ) نام یکی از مستشاران هرمزد : همی بود خرادبرزین سه ماه همی داشت این رازها را نگاه .فردوسی .
خرادمهرلغتنامه دهخداخرادمهر. [ خ َرْ را م ِ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است بزمان بابک پدر اردشیر : چو آذرگشسب و چه خرادمهرفروزان چو ناهید و بهرام و مهر. فردوسی (از آنندراج ).ظاهرا
خرادیلغتنامه دهخداخرادی . [ خ َرْ را ] (حامص ) خراطی . (از ناظم الاطباء). لهجه ٔ عامیانه ٔ کلمه است .
خرادمهرلغتنامه دهخداخرادمهر. [ خ َرْ را م ِ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است بزمان بابک پدر اردشیر : چو آذرگشسب و چه خرادمهرفروزان چو ناهید و بهرام و مهر. فردوسی (از آنندراج ).ظاهرا
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ را ب َ ] (اِخ ) نام یکی از پهلوانان دربار کیکاوس : چو فرهاد و خرادبرزین و گیوسرافرازبهرام و گستهم و نیو.فردوسی .
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ را ب َ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است : چو بشنید ازو شاه سوگند خوردبخرادبرزین و خورشید زرد.فردوسی .
خرادبرزینلغتنامه دهخداخرادبرزین . [ خ َرْ راب َ ] (اِخ ) نام یکی از مستشاران هرمزد : همی بود خرادبرزین سه ماه همی داشت این رازها را نگاه .فردوسی .
خرادیلغتنامه دهخداخرادی . [ خ َرْ را ] (حامص ) خراطی . (از ناظم الاطباء). لهجه ٔ عامیانه ٔ کلمه است .