خدولغتنامه دهخداخدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خ
خدو افکندنلغتنامه دهخداخدو افکندن . [ خ ُ / خ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو انداختن . بصق . (از منتهی الارب ).
خدو انداختنلغتنامه دهخداخدو انداختن . [ خ ُ / خ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو افکندن . بصق . (از منتهی الارب ) : او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او
خدوآلودلغتنامه دهخداخدوآلود.[ خ ُ / خ َ ] (ن مف مرکب ) آلوده به خدو. آلوده به آب دهان . تفی . آخ تفی . (یادداشت بخط مؤلف ) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او.عسجدی .
خدویهلغتنامه دهخداخدویه . [ خ َ ی َ ] (اِخ ) وی جد سهل بن حسان خدویی حافظ قرآن است . رجوع به خدویی شود.