خدشلغتنامه دهخداخدش . [ خ َ ] (ع اِ) نشان زخم که از خراشیدن مانده باشد. (از منتهی الارب ). ج ، خُدوش ، اَخداش . در اقرب الموارد آمده است : خدش اسم اثریست که بر اثر خدش ، یعنی خراشیدن پدید آید. ولی بعضی ها گفته اند که خدش جرحی است که از آن خون جاری نشود. در کشاف اصطلاحات فنون خدش چنین تعریف ش
خدشلغتنامه دهخداخدش . [ خ َ ](ع مص ) خراشیدن روی را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || پاره کردن پوست را کم باشد یا بسیار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خراشیدن پوست را بچوب و مانند آن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از المصادر زوزنی ). || خدمت کردن . عی
خدشدیکشنری عربی به فارسیچراندن , تغذيه کردن از , چريدن , خراش , خراشيدن , گله چراندن , خاراندن , خط زدن , قلم زدن , تراش
خدیشلغتنامه دهخداخدیش . [ خ َ ] (اِخ ) نام دهی است از بخش سقز کردستان ونام قدیم آن خدیجه بوده است . (ازلغات فرهنگستان ).
خدیشلغتنامه دهخداخدیش . [ خ َ / خ ُ دَ ] (اِ) کدبانوی خانه . (نسخه ای از اسدی ) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (صحاح الفرس ) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی . خاتون . خانم . بیگم . (یادداشت بخط مؤلف ). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمع
خیدیزلغتنامه دهخداخیدیز. (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد واقع در 80 هزارگزی شمال باختری طیبات . آب آن از قنات ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خدیشفرهنگ فارسی عمیدبانوی خانه؛ کدبانو: ◻︎ چه خوش گفت مزدور با آن خدیش / مکن بد به کس گر نخواهی به خویش (رودکی: ۵۴۲).
خدشهلغتنامه دهخداخدشه . [ خ َ ش َ ] (ع اِ) خراش . (از آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ازناظم الاطباء) : و این چشم زخمی بود بر چهره ٔ اقبال و خدشه ای بر صفحات احوال او. (جهانگشای جوینی ) و رخسار آمال را بعد از خدشات یأس و نومیدی آب باروی کار آمد. (جهانگشای جوینی ). || مجازاً
خدشهلغتنامه دهخداخدشه . [ خ َ ش َ ] (ع اِ) خراش . (از آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ازناظم الاطباء) : و این چشم زخمی بود بر چهره ٔ اقبال و خدشه ای بر صفحات احوال او. (جهانگشای جوینی ) و رخسار آمال را بعد از خدشات یأس و نومیدی آب باروی کار آمد. (جهانگشای جوینی ). || مجازاً
مخدشلغتنامه دهخدامخدش . [ م ُ خ َدْ دِ ] (ع ص ) خراشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن که با ناخن بسیار می خراشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) گربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُخادِش شود.
مخدشلغتنامه دهخدامخدش . [ م ُ خ َدْ دِ / م ِ دَ ] (ع اِ) میان دو کتف شتر . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد).
منخدشلغتنامه دهخدامنخدش . [ م ُ خ َ دِ ] (از ع ، ص ) خراشیده . خراش یافته . جراحت دیده . خدشه دار : آسمان از گرد خیلت زآن همی بندد نقاب تا نگردد روی خورشید از سنانت منخدش .کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 34).<b
ابن مخدشلغتنامه دهخداابن مخدش . [ اِ ن ُ م ِ / م ُ دَ ] (ع اِ مرکب ) سَرِ شانه . رأس الکتف . || نغض . کرکرانک . کتف .